مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی (162)

ای دوست حقیقت شنو از من سخنی
با بادهٔ لعل باش و با سیم تنی

کانکس که جهان کرد فراغت دارد
از سبلت چون تویی و ریش چو منی

ای کاش که جای آرمیدن بودی (163)

ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی (164)

بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی
سرمست بدم که کردم این عیاشی

با من به زبان حال می‌گفت سبو
من چون تو بدم تو نیز چون من باشی

بر شاخ امید اگر بری یافتمی (165)

بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی (166)

بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی
فارغ بنشین به کشتزار و لب جوی

بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی

پیری دیدم به خانهٔ خماری (167)

پیری دیدم به خانهٔ خماری
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری

گفتا می خور که همچو ما بسیاری
رفتند و خبر باز نیامد باری

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی (168)

تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی

خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه باده بیار ای ساقی

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی (169)

چندان که نگاه می‌کنم هر سویی
در باغ روان است ز کوثر جویی

صحرا چو بهشت است ز کوثر کم گوی
بنشین به بهشت با بهشتی رویی

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی (170)

خوش باش که پخته‌اند سودای تو دی
فارغ شده‌اند از تمنای تو دی

قصه چه کنم که به تقاضای تو دی
دادند قرار کار فردای تو دی

در کارگه کوزه‌گری کردم رای (171)

در کارگه کوزه‌گری کردم رای
در پایهٔ چرخ، دیدم استاد به پای

می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کلهٔ پادشاه و از دستِ گدای