مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

دور است ز تو نظر بهانه اینست (332)

دور است ز تو نظر بهانه اینست
کاین دیدهٔ ما هنوز صورت بین است

اهلیت روی تو ندارد لیکن
چون برکند از تو دل که جان شیرین است

دوش از سر لطف یار در من نگریست (333)

دوش از سر لطف یار در من نگریست
گفتا بی‌ما چگونه بتوانی زیست

گفتم به خدا چنانکه ماهی بی‌آب
گفتا که گناه تست و بر من بگریست

دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست (334)

دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست

مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست
بی‌او به خبر بودن از بیخبریست

دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است (335)

دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند که ره خواب کجاست

زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست

راهی ز زبان ما به دل پیوسته است (336)

راهی ز زبان ما به دل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است

تا هست زبان بسته، گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده، آن ره بسته است

روزی ترش است و دیدهٔ ابر تر است (337)

روزی ترش است و دیدهٔ ابر تر است
این گریه برای خندهٔ برگ و بر است

آن بازی کودکان و خندیدَنِشان
از گریهٔ مادر است و قبض پدر است

روزی که تو را ببینم آدینهٔ ماست (338)

روزی که تو را ببینم آدینهٔ ماست
هر روز به دولتت به از دینهٔ ماست

گر چرخ و هزار چرخ در کینهٔ ماست
غم نیست چو مِهر یار در سینهٔ ماست

روزی که مرا به نزد تو دورانست (339)

روزی که مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست

واندم که مرا تجلّی احسانست
جان در تن من چو موسیِ عِمرانست

زان روز که چشم من به رویت نگریست (340)

زان روز که چشم من به رویت نگریست
یک دم نگذشت کز غمت خون نگریست

زهرم بادا که بی‌تو می‌گیرم جام
مرگم بادا که بی‌تو می‌باید زیست

زان روی که دل بستهٔ آن زنجیر است (341)

زان روی که دل بستهٔ آن زنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است

چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است