مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

زان رونق هر سماع آواز دف است (342)

زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم و ستم را هدف است

می‌گوید دف که آن کسی دست ببرد
کاین زخم پیاپی، دل او را شرف است

زان مِی خوردم که روح پیمانهٔ اوست (343)

زان مِی خوردم که روح پیمانهٔ اوست
زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست

شمعی به من آمد، آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانهٔ اوست

زان می مستم که نقش جامش عشق است (344)

زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است

عشقِ مهِ من کارِ عظیمی است و لیک
من بندهٔ آنم که غلامش عشق است

سرسبز بود خاک که آبش یار است (345)

سرسبز بود خاک که آبش یار است
خاصّه خاکی که ناطق و بیدار است

این خاک ز مشاطهٔ خود بی‌خبر است
خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است

سر سخن دوست نمیارم گفت (346)

سر سخن دوست نمیارم گفت
دریست گرانبها نمیارم سفت

ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شب‌هاست که از بیم نمیارم خفت

سرگشته چو آسیای گردان کنمت (347)

سرگشته چو آسیای گردان کنمت
بی‌سر گردان چو گوی گردان کنمت

گفتی بروم با دگری درسازم
با هر که بسازی زود ویران کنمت

سرگشته دلا به دوست از جان راهست (348)

سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست

گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست

سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست (349)

سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست
دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست

آنکس که شد آشنای دل از ره درد
با خویشتنش هزار بیگانگیست

سلطان ملاحت، مه موزون منست (350)

سلطان ملاحت، مه موزون منست
در سلسله‌اش، این دل مفتون منست

بر خاک درش، خون جگر می‌ریزم
هرچند که خاکِ آن به از خون منست

سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت (351)

سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
در عالم حسن آب زلف تو نداشت

هر چند که لاف آبداری می‌زد
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت