مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)

شاگرد تو است دل که عشق آموز است (352)

شاگرد تو است دل که عشق آموز است
مانندهٔ شب گرفته پای روز است

هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است

شاهی که شفیع هر گنه بود برفت (353)

شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت

گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت

شب رو که شبت راهبر اسرار است (354)

شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیدهٔ اغیار است

دل عشق‌آلود و دیده‌ها خواب‌آلود
تا صبح جمال یار ما را کار استش

شمشیر ازل بدست مردان خداست (355)

شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست

آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست

شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست (356)

شمعی که در اینخانه بدی خانه کجاست
در دیده بد امروز میان دلهاست

در دل چو خیال خوش نشست و برخاست
نی نی که ز دل نرفت هم در دل ما است

صد بار بگفتمت، چه هشیار و چه مست (357)

صد بار بگفتمت، چه هشیار و چه مست
شوخی مکن و مزن به هر شاخی دست

از بس که دلت به این و آن درپیوست
آب تو برفت و آتش ما بنشست

عاشق نبوَد آن که سبُک چون جان نیست (358)

عاشق نبوَد آن که سبُک چون جان نیست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست

از من بشنو، این سخنِ بهتان نیست
بی‌باد و هوا رقص علَم امکان نیست

عشق آمد و توبه را چو شیشه بشِْکست (359)

عشق آمد و توبه را چو شیشه بشِْکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست؟

گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست؟

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست (360)

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد از دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست ز من بر من و، باقی همه اوست

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت (361)

عشقت به دلم درآمد و شاد برفت
بازآمد و رخت خویش بنهاد برفت

گفتم به تکلف دو سه روزی بنشین
بنشست و کنون رفتنش از یاد برفت