مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
میدان که درون تو مثال غاریست
واندر پس آنغار عجب بازاریست
هرکس یاری گرفت و کاری بگزید
این یار نهانیست عجایب یاریست
میگرییم زار و یار گوید زرقست
چون زرق بود که دیده در خون غرقست
تو پنداری که هر دلی چون دل تست
نی نی صنما میان دلها فرقست
میگفت یکی پری که او ناپیداست
کان جان که مقدست است از جای کجاست
آنکس که از هر دو جهان روزه گشاست
بیکام و دهان روزهگشائی او راست
مینال که آن ناله شنو همسایه است
مینال که بانک طفل مهر دایه است
هرچند که آن دایهٔ جان خودرایه است
مینال که ناله عشق را سرمایه است
ناگاه بروئید یکی شاخ نبات
ناگاه بجوشید چنین آب حیات
ناگاه روان شد ز شهنشه صدقات
شادی روان مصطفی را صلوات
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل نوش کرده بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
نه چرخ غلام طبع خود رایهٔ ماست
هستی ز برای نیستی مایهٔ ماست
اندر پس پردهها یکی دایهٔ ماست
ما آمده نیستیم این سایهٔ ماست
نی با تو دمی نشستنم سامانست
نی بی تو دمی زیستنم امکانست
اندیشه در این واقعه سرگردانست
این واقعه نیست درد بی درمانست
نی بیزر و زور شه سپه بتوان داشت
نی بیدل و زهره ره نگه بتوان داشت
در سنگستان قرابه آنکس ببرد
کز سنگ قرابه را نگه بتوان داشت
هان ای دل خسته روز مردانگیست
در عشق توم چه جای بیگانگیست
هر چیز که در تصرف عقل آید
بگذار کنون که وقت دیوانگیست