مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر (1035)

ای عاشق بیچاره شده زار به زر بر
گویی که نَزَد مرگْ تو را حلقه به‌در بر

بِنْدیش از آن روز که دَم‌های شماری
تو می‌زنی و وهم زنت شوی دگر بر

خود را تو سپر کن به قبول همه احکام
زان پیش که تیر اجل آید به سپر بر

از آدمی ادراک و نظر باشد مقصود
کای رحمت پیوسته به ادراک و نظر بر

ای کان شکر فضل تو وین خلق چو طوطی
طوطی چه کند که ننهد دل به شکر بر

آن نیشکر از عشق تو صد جای کمر بست
شُکر تو نبشته‌ست بر اطراف کمر بر

جز شمس و قمر باصره را نور دگر ده
ای نور تو وافر شده بر شمس و قمر بر

از کار جهان سیر شده خاطر عارف
عاشق شده بر شیوه و بر کار دگر بر

دیده‌ست که گر نوش کند آب جهان را
بی‌حضرت تو آب ندارد به جگر بر

گیرم همه شب پاس نداری و نزاری
خود را بزن ای مخلص بر ورد سحر بر

آن‌ها که شب و صبحدم آرام ندیدند
ناگاه فتادند بر آن گنج گهر بر

موسی همه شب نور همی‌جست و به آخر
نوری عجبی دید به بالای شجر بر

یعقوب وطن ساخت به جان طره شب را
تا بوسه زد آخر به رخ و زلف پسر بر

مقصود خدا بود و پسر بود بهانه
عاشق نشود جان پیمبر به بشر بر

او ز آل خلیل‌ست و به آفل نکند میل
چون خار بود آفل او را به بصر بر

جز دوست‌، خلیلی نپذیرفت خلیلش
ور نه تن خود را نفکندی به شرر بر

ای گشته بت جان تو نقشی و کلوخی
انکار تو پس چیست به عباد حجر بر

یک لحظه بنه گوش که خواهم سخنی گفت
ای چشم خوشت طعنه زده نرگس تر بر

بر نقد زن ای دوست که محبوب تو نقدست
ای چشم نهاده همه بر بوک و مگر بر

بربستم لب را ز ره چشم بگویم
چیزی که رود مستی آن کله سر بر

نی نی بنگویم که عجب صید شگرف است
مرغ نظر‌ست و ننشیند به خبر بر

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر (1036)

ای رخت فکنده تو بر اومید و حذر بر
آخر نظری کن به نظربخش فکر بر

ای طالب و ای عاشق بنگر به طلب بخش
بنگر به مؤثر تو چه چفسی به اثر بر

او می‌کشدت جانب صلح و طرف جنگ
گه صحبت یاران و گهی اوج سفر بر

در تو نگران او و تو را چشم چپ و راست
او با تو سخن گوی و تو را گوش سمر بر

او می‌زند این سیخ و هش گاو سوی یوغ
عیسیست رفیق و هش خربنده به خر بر

هر گاو و خری سیخ خورد بر کفل و پشت
تو سیخ ندامت خوری بر سینه و بر بر

زان سیخ کباب دل تو گر نشد آگه
پخته کندت مطبخیش نار سقر بر

گه کاسه گرفتی که حلیماب و زفر کو
گه چنگ گرفتی تو به تقریع زفر بر

ز افشارش مرگ آن رخ تو گردد چون زر
زر بازدهی و بنهی سر به حجر بر

بس چند کنی عشوه تو در محفل کوران
بس چند زنی نعره تو بر مسمع کر بر

گیرم که بود میر تو را زر به خروار (1037)

گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار

از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار

هین جامه بکن زود در این حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار

ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار

تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار

نی نی مهلش زانک از آن ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار

امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار

باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار

خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار

از اول امروز چو آشفته و مستیم (1477)

از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقی بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتیم و زان مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور همی‌دار اگر جام شکستیم

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم

وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم

یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم

از گفت بلی صبر نداریم ازیرا
بسرشته و بر رسته سغراق الستیم

بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم نه بالا و نه پستیم

خاموش که تا هستی او کرد تجلی
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم

تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
کز دست شدستیم ببین تا ز چه دستیم

هر چند پرستیدن بت مایه کفر است
ما کافر عشقیم گر این بت نپرستیم

جز قصه شمس حق تبریز مگویید
از ماه مگویید که خورشیدپرستیم

المنه لله که ز پیکار رهیدیم (1478)

المنه لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم

زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم

دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم

در سایه آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقه آن قلزم زخار رهیدیم

بی‌اسب همه فارس و بی‌می همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم

ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه به یک بار رهیدیم

زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم

چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از برده بلغار رهیدیم

ای سال چه سالی تو که از طالع خوبت
ز افسانه پار و غم پیرار رهیدیم

در عشق ز سه‌روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد از اذکار رهیدیم

خاموش کز این عشق و از این علم لدنیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم

خاموش کز این کان و از این گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم

هین ختم بر این کن که چو خورشید برآمد
از حارس و از دزد و شب تار رهیدیم

آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم (1479)

آن خانه که صد بار در او مایده خوردیم
بر گرد حوالی‌گه آن خانه بگردیم

ماییم و حوالی‌گه آن خانه دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم

آن خانه مردی است و در او شیردلانند
از خانه مردی بگریزیم، چه مردیم؟

آنجا همه مستی‌ست و برون جمله خمار است
آنجا همه لطفیم و دگرجا همه دردیم

آنجا طرب‌انگیزتر از باده لعلیم
وین‌جا بد و رخ‌زردتر از شیشه زردیم

آن‌جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین‌جای به سردی همه چون بهمن سردیم

آنجا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین‌جا همه آویخته در جنگ و نبردیم

آنجا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین‌جا همه سرگشته‌تر از مهره نردیم

چرخی است کز آن چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم

خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم (1480)

خیزید مخسپید که نزدیک رسیدیم
آواز خروس و سگ آن کوی شنیدیم

والله که نشان‌های قَرویِ دهِ یارست
آن نرگس و نسرین و قرنفل که چریدیم

از ذوق چراگاه و ز اشتاب چریدن
وز حرص، زبان و لب و پدفوز گزیدیم

چون تیر پریدیم و بسی صید گرفتیم
گرچه چو کمان از زه احکام خمیدیم

ما عاشق مستیم به صد تیغ نگردیم
شیریم که خون دل فغفور چشیدیم

مستان الستیم به جز باده ننوشیم
بر خوان جهان نی ز پی آش و ثریدیم

حق داند و حق دید که در وقت کشاکش
از ما چه کشیدید و ز ایشان چه کشیدیم

خیزید مخسپید که هنگام صبوح است
استاره روز آمد و آثار بدیدیم

شب بود و همه قافله محبوس رباطی
خیزید کز آن ظلمت و آن حبس رهیدیم

خورشید رسولان بفرستاد در آفاق
کاینک یزک مشرق و ما جیش عتیدیم

هین رو به شفق آر اگر طایر روزی
کز سوی شفق چون نفس صبح دمیدیم

هر کس که رسولی شفق را بشناسد
ما نیز در اظهار بر او فاش و پدیدیم

وان کس که رسولی شفق را نپذیرد
هم محرم ما نیست بر او پرده تنیدیم

خفاش نپذرفت فرودوخت از او چشم
ما پرده آن دوخته را هم بدریدیم

تریاق جهان دید و گمان برد که زهر است
ای مژده دلی را که ز پندار خریدیم

خامش کن تا واعظ خورشید بگوید
کاو بر سر منبر شد و ما جمله مریدیم

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم (1481)

ما آتش عشقیم که در موم رسیدیم
چون شمع به پروانه مظلوم رسیدیم

یک حمله مردانه مستانه بکردیم
تا علم بدادیم و به معلوم رسیدیم

در منزل اول به دو فرسنگی هستی
در قافله امّت مرحوم رسیدیم

آن مه که نه بالاست نه پست است بتابید
وآن‌جا که نه محمود و نه مذموم رسیدیم

تا حضرت آن لعل که در کون نگنجد
بر کوری هر سنگ‌دلِ شوم رسیدیم

با آیت کرسی به سوی عرش پریدیم
تا حیّ بدیدیم و به قیّوم رسیدیم

امروز از آن باغ چه بابرگ و نواییم
تا ظن نبری خواجه که محروم رسیدیم

ویرانه به بومان بگذاریم چو بازان
ما بوم نه‌ایم ار چه در این بوم رسیدیم

زنّار گسستیم بر قیصر رومی
تبریز ببر قصّه که در روم رسیدیم

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم (1482)

چون در عدم آییم و سر از یار برآریم
از سنگ سیه نعره اقرار برآریم

بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم
مر جمله جهان را همه از کار برآریم

گلزار رخ دوست چو بی‌پرده ببینیم
صد شعله ز عشق از گل گلزار برآریم

بر دلدل دل چون فِکنَد دولت ما زین
بس گَرد که ما از ره اسرار برآریم

چون از می شمس الحق تبریز بنوشیم
صد جوشِ عجب از خُم و خمّار برآریم

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم (1483)

امروز مها خویش ز بیگانه ندانیم
مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم

در عشق تو از عاقله عقل برستیم
جز حالت شوریده دیوانه ندانیم

در باغ به جز عکس رخ دوست نبینیم
وز شاخ به جز حالت مستانه ندانیم

گفتند در این دام یکی دانه نهاده‌ست
در دام چنانیم که ما دانه ندانیم

امروز از این نکته و افسانه مخوانید
کافسون نپذیرد دل و افسانه ندانیم

چون شانه در آن زلف چنان رفت دل ما
کز بیخودی از زلف تو تا شانه ندانیم

باده ده و کم پرس که چندم قدح است این
کز یاد تو ما باده ز پیمانه ندانیم