کپی نوشته
کپی شد
چو نفس آرام میگیرد چه در قصری چه در غاری
چو خواب آمد چه بر تختی چه در پایان دیواری
شمع کز حد به در بیفروزی
بیم باشد که خانمان سوزی
تو با این لطف دلبندی چرا با ما نپیوندی
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی
نقاب از بهر آن باشد که بربندند روی زشت
تو زیبایی بنام ایزد چرا باید که بربندی
از دست کسی بستده هر روز عطایی
معذور بدارندش یک روز جفایی
ای گرگ نگفتمت که روزی
بیچاره شوی به دست یوزی
کدام قوت و مردانگی و برنایی
که خشمگیری و با نفس خویش برنایی
خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی
نه چون کارت به جان آید خدا از جان و دل خوانی
گهی کاندر بلا مانی، (ز جان و دل) خدا خوانی
چو بازت عافیت بخشد سر از طاعت بگردانی
میمیرم و همچنان نظر بر چپ و راست
تا آنکه نظر در او توان کرد کجاست؟