گلستان
یکی از ملوکِ عَجَم طبیبی حاذق به خدمتِ مصطفی، صلّی اللهُ عَلَیْهِ و سَلَّمَ، فرستاد.
سالی در دیارِ عرب بود و کسی تَجْرِبه پیشِ او نیاورد و معالجه از وی درنخواست.
پیشِ پیغمبر آمد و گله کرد که: مر این بنده را برای معالجتِ اصحاب فرستادهاند و در این مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیَّن است، به جای آوَرَد.
رسول، علیهالسّلام، گفت: این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بُوَد که دست از طعام بدارند.
حکیم گفت: این است موجبِ تندرستی.
زمین ببوسید و برَفت
سخن آنگه کُنَد حکیم آغاز
یا سرانگشت سویِ لقمه، دراز
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
لاجَرَم حکمتش بوَد، گفتار
خوردنش تندرستی آرَد بار
در سیرتِ اردشیرِ بابکان آمده است که حکیمِ عرب را پرسید که: روزی چه مایه طعام باید خوردن؟
گفت: صد دِرَم سنگ کفایت است.
گفت: این قدر چه قوّت دهد؟
گفت: هٰذَا الْمِقْدارُ یَحْمِلُکَ و مٰازادَ عَلیٰ ذٰلِکَ فَاَنْتَ حامِلُهُ. یعنی این قدر تو را بر پای همیدارد و هر چه بر این زیادت کنی، تو حمّال آنی
خوردن برایِ زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهرِ خوردن است
دو درویشِ خراسانی مُلازمِ صحبتِ یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.
اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانهای کردند و در به گِل برآوردند.
بعد از دو هفته معلوم شد که بیگناهند. در را گشادند. قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده.
مردم در این عجب ماندند.
حکیمی گفت: خلافِ این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقتِ بینوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتندار بوده است، لاجَرَم بر عادتِ خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کم
خوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد
وگر تنپرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد
یکی از حکما پسر را نهی همیکرد از بسیار خوردن که سیری مردم را رنجور کند.
گفت: ای پدر! گرسنگی خلق را بکشد، نشنیدهای که ظریفان گفتهاند به سیری مردن به که گرسنگی بردن.
گفت: اندازه نگهدار، کُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لٰا تُسْرِفوُا
نه چندان بخور کز دهانَت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید
باآنکه در وجودِ طعام است عیشِ نفس
رنج آوَرَد طعام که بیش از قَدَر بوَد
گر گُلشِکَر خوری به تکلّف، زیان کند
ور نانِ خشک دیر خوری، گلشکر بوَد
رنجوری را گفتند: دلت چه میخواهد؟
گفت: آن که دلم چیزی نخواهد
.
معده چو کج گشت و شکمدرد خاست
سود ندارد همه اسباب، راست
بقّالی را دِرَمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط.
هر روز مُطالبت کردی و سخنان با خشونت گفتی.
اصحاب از تَعَنُّتِ وی خستهخاطر همیبودند و از تحمّل چاره نبود.
صاحبدلی در آن میان گفت: نفْسْ را وعده دادن به طعام آسانتر است که بقّال را به دِرَم
ترکِ احسانِ خواجه اولیٰتر
کاحتمالِ جفایِ بَوّابان
به تمنّای گوشت، مردن بِهْ
که تقاضایِ زشتِ قصّابان
جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید.
کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد.
گویند آن بازرگان به بُخْل معروف بود
گر به جایِ نانْشْ، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد. و گر دهد، منفعت کند یا نکند. باری، خواستن از او زهرِ کُشنده است.
هر چه از دونان به منّت خواستی
در تن افزودیّ و از جان کاستی
و حکیمان گفتهاند: آبِ حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد که مردن به علّت بَهْ از زندگانی به مَذَلّت
اگر حَنْظَل خوری از دستِ خوشخوی
بِهْ از شیرینی از دستِ تُرُشروی
یکی از علما خورندهٔ بسیار داشت و کَفافِ اندک. یکی را از بزرگان که در او معتقد بود بگفت. روی از توقّعِ او در هم کشید و تعرّضِ سؤال از اهلِ ادب در نظرش قبیح آمد
ز بخت، رویتُرُشکرده، پیشِ یارِ عزیز
مرو، که عیش بر او نیز تلخ گردانی
به حاجتی که رَوی، تازهروی و خندان رو
فرو نبندد کارِ گشادهپیشانی
آوردهاند که اندکی در وظیفهٔ او زیادت کرد و بسیاری از ارادت کم. دانشمند چون پس از چند روز مودّتِ معهود برقرار ندید گفت
بِئْسَ الْمَطَاعِمُ حِینَ الذُلُّ یَکْسِبُها
الْقِدْرُ مُنْتَصَبٌ وَ الْقَدْرُ مَخْفوُضٌ
نانم افزود و آبرویم کاست
بینوایی بِهْ از مذلّتِ خواست
درویشی را ضَرورتی پیش آمد.
کسی گفت: فلانْ نعمتی دارد بیقیاس، اگر بر حاجتِ تو واقف گردد، همانا که در قَضایِ آن توقّف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم.
گفت: مَنَت رهبری کنم.
دستش گرفت تا به منزلِ آن شخص درآورد.
یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته.
برگشت و سخن نگفت.
کسی گفتش: چه کردی؟
گفت: عطایِ او را به لِقایِ او بخشیدم
مَبَر حاجت به نزدیکِ تُرُشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غمِ دل، با کسی گوی
که از رویَش به نقدْ آسوده گردی
خشکسالی در اسکندریّه عنانِ طاقتِ درویش از دست رفته بود، درهایِ آسمان بر زمین بسته و فریادِ اهلِ زمین به آسمان پیوسته
نماند جانور از وحش و طَیْر و ماهی و مور
که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش
عجب که دودِ دلِ خَلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلابِ دیده بارانش
در چنین سال، مُخَنَّثی، دور از دوستان، که سخن در وصفِ او ترکِ ادب است، خاصّه در حضرتِ بزرگان و به طریقِ اِهمال از آن درگذشتن هم نشاید که طایفهای بر عجزِ گوینده حمل کنند. بر این دو بیت اقتصار کنیم که اندک، دلیلِ بسیاری باشد و مشتی نمودارِ خرواری
گر تَتَر بُکشَد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کُشت
چند باشد چو جِسرِ بغدادش
آب در زیر و آدمی در پشت
چنین شخصی -که یک طرف از نَعْتِ او شنیدی- در این سال نعمتی بیکران داشت، تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. گروهی درویشان از جورِ فاقه به طاقت رسیده بودند. آهنگِ دعوتِ او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم
نخورَد شیر، نیمخوردهٔ سگ
ور بمیرد به سختی اندر غار
تن به بیچارگی و گُرْسنگی
بِنِه و دستْ پیشِ سِفله مدار
گر فریدون شود به نعمت و مُلک
بیهنر را به هیچکس مشمار
پرنیان و نَسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار
حاتمِ طایی را گفتند: از تو بزرگهمّتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم اُمرایِ عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانیِ حاتم چرا نَرَوی که خَلقی بر سِماطِ او گرد آمدهاند؟ گفت
هرکه نان از عملِ خویش خورَد
منّتِ حاتمِ ایی نبَرَد
من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم.