گلستان

برو با دوستان آسوده بنشین (22-8)

چو بینی که در سپاه ِ دشمن تفرقه افتاده است، تو جمع باش. و گر جمع شوند، از پریشانی اندیشه کن

برو با دوستان آسوده بنشین

چو بینی در میان دشمنان جنگ

وگر بینی که با هم یکزبانند

کمان را زه کن و بر باره بر سنگ

دشمن چو از همه حیلتی فرو مانَد (23-8)

دشمن چو از همه حیلتی فرو مانَد، سلسلهٔ دوستی بجنبانَد، پس آنگه به دوستی کارهایی کند که هیچ دشمن نتواند.

به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف (24-8)

سر ِ مار به دست ِ دشمن بکوب که از اِحدَی الحُسنَیَین خالی نباشد: اگر این غالب آمد، مار کُشتی و گر آن، از دشمن رَستی

به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف
که مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت

بلبلا! مژدهٔ بهار بیار (25-8)

خبری که دانی که دلی بیازارد، تو خاموش تا دیگری بیارد

بلبلا! مژدهٔ بهار بیار
خبر ِ بد به بوم باز گذار

بسیج ِ سخن گفتن آنگاه کن (26-8)

پادشه را بر خیانت ِ کسی واقف مگردان، مگر آنگه که بر قبول ِ کلی واثق باشی و گر نه در هلاک ِ خویش سعی می‌کنی

بسیج ِ سخن گفتن آنگاه کن
که دانی که در کار گیرد سخُن

هر که نصیحت ِ خودرای می‌کند (27-8)

هر که نصیحت ِ خودرای می‌کند، او خود به نصیحتگری محتاج است.

الا تا نشنوی مدح سخنگوی (28-8)

فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر، که این دام زرق نهاده است و آن دامن طمع گشاده. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه که در کعبش دمی فربه نماید

الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد

که گر روزی مرادش بر نیاری
دو صد چندان عیوبت بر شمارد

مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش (29-8)

متکلّم را تا کسی عیب نگیرد، سخنش صلاح نپذیرد

مشو غرّه بر حُسن ِ گفتار ِ خویش
به تحسین نادان و پندار خویش

یکی یهود و مسلمان نزاع می‌کردند (30-8)

همه کس را عقل خود بکمال نماید و فرزند خود بجمال

یکی یهود و مسلمان نزاع می‌کردند
چنان که خنده گرفت از حدیث ایشانم

به طیره گفت مسلمان: گر این قبالهٔ من
درست نیست خدایا یهود میرانم

یهود گفت: به تورات می‌خورم سوگند!
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم

گر از بسیط زمین عقل مُنعَدِم گردد
به خود گمان نبَرَد هیچکس که نادانم

رودهٔ تنگ به یک نان ِ تهی پر گردد (31-8)

ده آدمی بر سفره‌ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم به سر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر. حکما گفته‌اند: توانگری به قناعت، به از توانگری به بضاعت

رودهٔ تنگ به یک نان ِ تهی پر گردد
نعمت ِ روی زمین پر نکند دیدهٔ تنگ

پدر چون دور ِ عمرش منقضی گشت
مرا این یک نصیحت کرد و بُگذشت

که شهوت آتش است از وی بپرهیز
به خود بَر آتش ِ دوزخ مکُن تیز

در آن آتش نداری طاقت سوز
به صبر آبی بر این آتش زن امروز