گلستان

توان شناخت به یک روز در شمایل مرد (42-8)

نه هر که به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. کار اندرون دارد نه پوست

توان شناخت به یک روز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده‌ست پایگاه علوم

ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد به سالها معلوم

خویشتن را بزرگ پنداری (43-8)

هرکه با بزرگان ستیزد، خون خود ریزد

خویشتن را بزرگ پنداری
راست گفتند یک دو بیند لوچ

زود بینی شکسته پیشانی
تو که بازی کنی به سر با قوچ

جنگ و زورآوری مکن با مست (44-8)

پنجه با شیر زدن و مشت با شمشیر، کار خردمندان نیست

جنگ و زورآوری مکن با مست
پیش سرپنجه در بغل نه دست

سایه پرورده را چه طاقت آن (45-8)

ضعیفی که با قوی دلاوری کند، یار دشمن است در هلاک خویش

سایه پرورده را چه طاقت آن
که رود با مبارزان به قتال

سست بازو به جهل می‌فکند
پنجه با مرد آهنین چنگال

کند هر آینه غیبت حسود کوته دست (46-8)

بی هنران، هنرمند را نتوانند که بینند همچنان که سگان بازاری سگ صید را مشغله برآرند و پیش آمدن نیارند. یعنی سفله چون به هنر با کسی برنیاید، به خبثش در پوستین افتد

کند هر آینه غیبت حسود کوته دست
که در مقابله گنگش بود زبان مقال

اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب (47-8)

گر جور شکم نیستی، هیچ مرغ در دام صیاد نیوفتادی بلکه صیاد خود دام ننهادی.
حکیمان دیر دیر خورند و عابدان نیم سیر و زاهدان سد رمق و جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق بکنند، اما قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس

اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب
شبی ز معدهٔ سنگی شبی ز دلتنگی

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی (48-8)

مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه

خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو گنه می‌کند به انبازی

ترحم بر پلنگ تیز دندان
ستمکاری بود بر گوسپندان

سنگ بر دست و مار سر بر سنگ (49-8)

هر که را دشمن پیش است، اگر نکشد دشمن خویش است

سنگ بر دست و مار سر بر سنگ
خیره‌رایی بود قیاس و درنگ

نیک سهل است زنده بی جان کرد (50-8)

کشتن بندیان تأمل اولی تر است، به حکم آن که اختیار باقیست: توان کشت و توان بخشید. و گر بی تأمل کشته شود، محتمل است که مصلحتی فوت شود که تدارک مثل آن ممتنع باشد

نیک سهل است زنده بی جان کرد
کشته را باز زنده نتوان کرد

شرط عقل است صبر تیرانداز
که چو رفت از کمان نیاید باز

نه عجب گر فرو رود نَفَسَش (51-8)

حکیمی که با جُهّال دراُفتد توقعِ عزّت ندارد وگر جاهلی به ‌زبان‌آوری بر حکیمی غالب آید عجب نیست که سنگی‌ست که گوهر همی‌شکند

 

نه عجب گر فرو رود نَفَسَش

عندلیبی غُراب هم‌ قفسش

گر هنرمند از اوباش جفایی بیند

تا دلِ خویش نیازارد و در هم نشود

سنگِ بد گوهر اگر کاسه‌ زرّین بشکست

قیمتِ سنگ نیفزاید و زر کم نشود