گلستان
لقمان را گفتند: ادب از که آموختی؟
گفت: از بی ادبان؛ هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعلِ آن پرهیز کردم
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحبِ هوش
و گر صد بابِ حکمت پیشِ نادان
بخوانند، آیدش بازیچه در گوش
عابدی را حکایت کنند که شبی ده مَن طعام بخوردی و تا سحر خَتْمی در نماز بکردی.
صاحبدلی شنید و گفت: اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی، بسیار از این فاضلتر بودی
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نورِ معرفت بینی
تهی از حکمتی به علّتِ آن
که پُری از طعام تا بینی
بخشایِشِ الهی گمشدهای را در مَناهی، چراغِ توفیق فرا راه داشت تا به حلقهٔ اهلِ تحقیق در آمد.
به یُمنِ قدمِ درویشان و صدقِ نَفَسِ ایشان ذَمائمِ اخلاقش به حَمائد مبدّل گشت.
دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبانِ طاعنان در حقِ او همچنان دراز، که بر قاعدهٔ اوّل است و زهد و طاعتش نامُعَوَّل
به عذر و توبه توان رستن از عذابِ خدای
ولیک مینتوان از زبانِ مردم رَست
طاقت جورِ زبانها نیاورد و شکایت پیشِ پیرِ طریقت برد
جوابش داد که: شکرِ این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت؟
چند گویی که بد اندیش و حسود
عیبجویانِ منِ مسکینند؟
گه به خون ریختنم برخیزند
گه به بد خواستنم بنشینند
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند
لیکن مرا -که حُسنِ ظَنِّ همگنان در حقّ من به کمال است و من در عینِ نقصان- روا باشد اندیشه بردن و تیمار خوردن
اِنّی لَمُسْتَتِرٌ مِنْ عَیْنِ جیرانی
وَ اللهُ یَعْلَمُ إِسْرارِی وَ إِعْلانی
در بسته به روی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را
در بسته چه سود و عالِمالغیب
دانایِ نهان و آشکارا
پیشِ یکی از مشایخ گله کردم که: فلان به فَسادِ من گواهی داده است
گفتا: به صَلاحش خجل کن
تو نیکو روِش باش تا بَدسگال
به نقصِ تو گفتن نیابد مَجال
چو آهنگِ بربَط بود مستقیم
کی از دستِ مطرب خورد گوشمال؟
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقتِ تصوّف؛
گفت: پیش از این طایفهای در جهان بودند بهصورت پریشان و بهمعنی جمع، اکنون جماعتی هستند بهصورت جمع و بهمعنی پریشان
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر، صفایی نبینی
ورت جاه و مال است و زَرع و تجارت
چو دل با خدای است، خلوتنشینی
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
یکی را از ملوک مدّتِ عمر سپری شد، قائممقامی نداشت، وصیّت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویضِ مملکت بدو کنند.
اتفاقاً اوّل کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رُقْعه دوخته.
ارکانِ دولت و اَعیانِ حضرت وصیّتِ ملِک به جای آوردند و تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی مُلک راند تا بعضی امرایِ دولتْ گردن از طاعتِ او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به مُنازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.
فیالجمله، سپاه و رعیّت به هم بر آمدند و برخی طرفِ بلاد از قَبْضِ تصرُّفِ او به در رفت.
درویش از این واقعه خستهخاطر همیبود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالتِ درویشی قَرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش.
گفت: منّت خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، که گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً
شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده
گفت: ای یارِ عزیز! تَعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی
اگر دنیا نباشد، دردمندیم
وگر باشد، به مهرش پایبندیم
حجابی زین درونآشوبتر نیست
که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست
مَطَلب، گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتیست هَنی
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثوابِ او نکنی
کز بزرگان شنیدهام بسیار:
صبرِ درویش به که بَذلِ غنی
اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پایِ ملخ باشد ز موری
ابوهُرَیْرَه، رَضِیَ اللهُ عَنْهُ، هر روز به خدمتِ مصطفی، صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ، آمدی. گفت: یا اَباهُرَیْرَةٍ! زُرْنی غِبّاً، تَزْدَدْ حُبّاً: هر روز میا تا محبّت زیادت شود.
صاحبدلی را گفتند: بدین خوبی که آفتاب است، نشنیدهایم که کس او را دوست گرفته است و عشق آورده. گفت: برای آنکه هر روز میتوان دید مگر در زمستان که محجوب است و محبوب
به دیدارِ مردم شدن عیب نیست
ولیکن نه چندان که گویند: بس
اگر خویشتن را ملامت کنی
ملامت نباید شنیدت ز کس
یکی را از بزرگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقتِ ضبطِ آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد. گفت ای دوستان! مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بَزَهی بر من ننوشتند و راحتی به وجودِ من رسید. شما هم به کَرَم معذور دارید
شکم زندانِ باد است ای خردمند
ندارد هیچ عاقل باد در بند
چو باد اندر شکم پیچد فرو هل
که باد اندر شکم بار است بر دل
حریفِ ترشرویِ ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار
از صحبتِ یارانِ دِمَشْقم مَلالتی پدید آمده بود؛ سر در بیابانِ قُدس نهادم و با حیوانات اُنس گرفتم.
تا وقتی که اسیرِ فرنگ شدم، در خَنْدَقِ طَرابُلُس با جُهودانم به کارِ گِل بداشتند.
یکی از رؤسایِ حَلَب که سابقهای میانِ ما بود گذر کرد و بشناخت و گفت: ای فلان! این چه حالت است؟!
گفتم: چه گویم؟
همی گریختم از مردمان به کوه و به دشت
که از خدای نبودم به آدمی پرداخت
قیاس کن که چه حالم بود در این ساعت
که در طویلهٔ نامردمم بباید ساخت
پای در زنجیر پیشِ دوستان
بِهْ که با بیگانگان در بوستان
بر حالتِ من رحمت آورد و به ده دینار از قیدم خلاص کرد و با خود به حلب برد و دختری که داشت به نِکاح من در آورد به کابین، صد دینار.
مدّتی برآمد. بدخوی ستیزهروی نافرمان بود؛ زبان درازی کردن گرفت و عیشِ مرا مُنَغَّص داشتن
زنِ بد در سرایِ مردِ نکو
هم در این عالم است دوزخِ او
زینهار از قرینِ بد، زِنهار!
وَ قِنا رَبَّنا عَذابَ النّار
باری زبانِ تَعَنّت دراز کرده همیگفت: تو آن نیستی که پدرِ من تو را از فرنگ باز خرید؟!
گفتم: بلی! من آنم که به ده دینار از قیدِ فرنگم بازخرید و به صد دینارْ به دستِ تو گرفتار کرد
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دستِ گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روانِ گوسپند از وی بنالید
که از چنگالِ گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت، خود گرگ بودی