گلستان

لافِ سرپنجگی و دعویِ مَردی بگذار (42-2)

یکی از صاحبدلان، زورآزمایی را دید به هم برآمده و کف بر دماغ انداخته.
گفت: این را چه حالت است؟
گفتند: فلان دشنام دادش.
گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمی‌دارد و طاقتِ سخنی نمی‌آرد

لافِ سرپنجگی و دعویِ مَردی بگذار
عاجزِ نفسِ فرومایه چه مَردی چه زنی

گرت از دست برآید، دهنی شیرین کن
مَردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی

اگر خود بر‌دَرَد پیشانیِ پیل
نه مَرد است آن که در وی مَردمی نیست

بنی‌آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد، آدمی نیست

همراه اگر شتاب کند همره تو نیست (43-2)

بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا. گفت: کمینه آن که مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدّم دارد و حکما گفته‌اند: برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است

 

همراه اگر شتاب کند همره تو نیست

دل در کسی مبند که دل بسته تو نیست

چون نبود خویش را دیانت و تقوی

قطع رحم بهتر از مودت قربی

یاد دارم که مدّعی در این بیت بر قول من اعتراض کرده بود و گفته: حق تعالی در کتاب مجید از قطع رحم نهی کرده است و به مودت ذی القربی فرموده و اینچه تو گفتی مناقض آن است. گفتم: غلط کردی که موافق قرآن است:

و اِن جاهَداکَ عَلی اَن تُشْرِکَ بی ما لَیْسَ لَکَ به عِلمٌ فلا تُطِعْهما

هزار خویش که بیگانه از خدا باشد

فدای یک تن ِ بیگانه کآشنا باشد

پیرمردی لطیف در بغداد (44-2)

پیرمردی لطیف در بغداد
دخترک را به کفشدوزی داد

مردکِ سنگدل چنان بگزید
لبِ دختر، که خون از او بچکید

بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش

کای فرومایه، این چه دندان است؟
چند خایی لبش؟ نه اَنبان است

به مِزاحت نگفتم این گفتار
هَزْل بگذار و جِدّ از او بردار

خویِ بد در طبیعتی که نشست
ندهد جز به وقتِ مرگ از دست

زشت باشد دَبِیقی و دیبا (45-2)

آورده‌اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جایِ زنان رسیده، و با وجود جِهاز و نعمت کسی در مُناکِحت او رغبت نمی‌نمود

زشت باشد دَبِیقی و دیبا
که بود بر عروسِ نازیبا

فی‌الجمله، به حکم ضرورت عَقْدِ نِکاحش با ضَرِیری ببستند.
آورده‌اند که حکیمی در آن تاریخ از سَرِنْدیب آمده بود که دیدهٔ نابینا روشن همی‌کرد.
فقیه را گفتند: داماد را چرا عِلاج نکنی؟
گفت: ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد؛
شویِ زنِ زشت‌روی، نابینا بِه.

اگر کشوَرخدایِ کامران است (46-2)

پادشاهی به دیدهٔ اِستِحقار در طایفهٔ درویشان نظر کرد.

یکی زآن میان به فِراست به جای آورد و گفت: ای مَلِک! ما در این دنیا به جَیْش از تو کمتریم و به عَیْش خوشتر و به مرگ برابر و به قیامتْ بهتر

 

اگر کشوَرخدایِ کامران است

وگر درویشِ حاجتمندِ نان است

در آن ساعت که خواهند این و آن مُرد

نخواهند از جهان بیش از کفن برد

چو رَخْت از مملکت بربست خواهی

گدایی بهتر است از پادشاهی

 

ظاهرِ درویشی جامهٔ ژِنده است و مویِ سِتُرْده و حقیقتِ آن دلِ زنده و نفْسِ مرده

نه آنکه بر درِ دعوی نشیند از خلقی

وگر خِلاف کنندش، به جنگ برخیزد

اگر ز کوه فرو غلطد آسیا سنگی

نه عارف است که از راهِ سنگ برخیزد

 

طریقِ درویشان ذکر است و شکر و خدمت و طاعت و ایثار و قناعت و توحید و توکّل و تسلیم و تحمّل.

هر که بدین صفتها که گفتم موصوف است به حقیقت درویش است وگر در قباست،

امّا هرزه‌گردی بی‌نماز، هواپرست، هوس‌باز که روزها به شب آرد در بندِ شهوت و شبها روز کند در خوابِ غفلت و بخورد هر چه در میان آید و بگوید هر چه بر زبان آید، رند است وگر در عباست

 

ای درونت برهنه از تقوی

کز برون جامهٔ ریا داری

پردهٔ هفت رنگ در مگذار

تو که در خانه بوریا داری

دیدم گلِ تازه چند دسته (47-2)

دیدم گلِ تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته

گفتم: چه بود گیاهِ ناچیز
تا در صفِ گل نشیند او نیز؟

بگریست گیاه و گفت: خاموش
صحبت نکند کرم فراموش

گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاهِ باغِ اویم؟

من بندهٔ حضرتِ کریمم
پروردهٔ نعمتِ قدیمم

گر بی هنرم وگر هنرمند
لطف است امیدم از خداوند

با آن که بِضاعتی ندارم
سرمایهٔ طاعتی ندارم

او چارهٔ کارِ بنده داند
چون هیچ وسیلتش نمانَد

رسم است که مالکانِ تحریر
آزاد کنند بندهٔ پیر

ای بارخدای عالم آرای
بر بندهٔ پیرِ خود ببخشای

سعدی رهِ کعبهٔ رضا گیر
ای مردِ خدا! درِ خدا گیر

بدبخت کسی که سر بتابد
زین در که دری دگر بیابد

نماند حاتمِ طایی ولیک تا به ابد (48-2)

حکیمی را پرسیدند: از سخاوت و شجاعت کدام بهتر است؟
گفت: آن که را سخاوت است به شجاعت حاجت نیست

نماند حاتمِ طایی ولیک تا به ابد
بمانْد نامِ بلندش به نیکویی مشهور

زکات مال به در کن که فَضْلهٔ رَز را
چو باغبان بزند، بیشتر دهد انگور

نبشته است بر گورِ بهرامِ گور
که دستِ کَرَم به ز بازویِ زور

ای قناعت! توانگرم گردان (1-3)

خواهندهٔ مَغْرِبی در صفِ بزّازانِ حَلَب می‌گفت: ای خداوندانِ نعمت، اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت، رسمِ سؤال از جهان برخاستی

ای قناعت! توانگرم گردان
که ورایِ تو هیچ نعمت نیست

کنجِ صبر، اختیارِ لُقمان است
هر‌که را صبر نیست، حکمت نیست

من آن مورم که در پایم بمالند (2-3)

دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.
پس این توانگر به چشمِ حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی: من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مَسْکَنَت بمانده است.
گفت: ای برادر! شکرِ نعمتِ باری، عَزّ‌َ‌اِسْمُهُ، همچنان افزون‌تر است بر من که میراثِ پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراثِ فرعون و هامان رسید یعنی مُلکِ مصر

من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند

کجا خود شُکرِ این نعمت گزارم
که زورِ مردم‌آزاری ندارم؟

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق (3-3)

درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه می‌سوخت و رُقعه بر خِرقه همی‌دوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همی‌گفت:

به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق
که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان‌که هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
گفت: خاموش! که در پَسی مردن بِهْ که حاجت پیشِ کسی بردن

 

هم رُقعه دوختن بِهْ و الزامِ کنجِ صبر
کز بهرِ جامه، رُقعه بَرِ خواجگان نبشت

حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است
رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت