اشعار فلسفی
اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود میخواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود
من هر روز تغییر میکنم
و در هشتاد سالگی هم ، همچنان تجربه میآموزم و تغییر میکنم
کارهایی را که به انجام رساندهام
دیگر به من ربطی ندارد ، دیگر گذشته است
من برای زندگی هنوز نقدینههای بسیاری در اختیار دارم
نپرسیدند آنسوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین میدانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگیمان زندگی میکنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشتههاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهانشان میکنیم
از غیاب سر بر میآورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش میکشمشان و …
به یکی از ایشان تبدیل میشوم و …
مه مرا در خود میپوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر میشود؟
و زندگی ما…
باید همانگونه باشد که میخواهیم
میخواهیم اندکی زنده باشیم
نه برای چیز خاصی
بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم
و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی هستیم، اون نیست
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی او هست، ما نیستیم
و رویاهاشان را مرتب کردند
به شیوهای متفاوت
و ایستاده به خواب رفتند…
از هیچ چیز خوشم نمیآید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامههای صبح
و نه قلعههای بالای تپهها
میخواهم گریه کنم
راننده میگوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه میتوانی گریه کن
خانمی میگوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمیآید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد
یک دانشگاهی میگوید : و من هم نه، از هیچ چیز خوشم نمیآید
باستانشناسی خواندم بی آنکه در سنگ هویتی بیابم ، آیا واقعا من من هستم ؟
سربازی میگوید:من نیز، از هیچ چیز خوشم نمیآید
محاصره شدهام شبحی هر روز محاصرهام میکند
راننده عصبانی میگوید : خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم،
آمادهی پیاده شدن باشید
فریاد میکشند : می خواهیم ایستگاه را رد کنی
و سرعت میگیرد
اما من میگویم : مرا همینجا پیاده کن،
من هم مثل آنهایم از هیچ چیز خوشم نمیآید
ولی از سفر کردن خسته شدهام
شوخی سرش نمیشود،
ستارهها، پلها
نساجی، معادن، کشت و زرع
کشتیسازی و کیک پختن را نمیفهمد.
در موردِ برنامههایِ فردا که حرف میزنیم
میدود میانِ صحبتهامان و حرفِ آخر را میزند
که خارج از موضوع است.
حتا چیزی را که کاملاً مربوط به حرفۀ اوست
بلد نیست:
نه گور کندن
نه تابوتی سرهم کردن
نه جمع و جور کردنِ ریختوپاشهایش.
مشغولِ کُشتن ست
و این کار را ناشیانه انجام میدهد
بدون نظم و نظام و بدونِ تجربه.
انگار بارِ اول است که رویِ هرکداممان تمرین میکند.
پیروزی جایِ خودش
اما شکستها را ببین
تیرهایی که به خطا رفتهاند
و تلاشهایی که از سر گرفته میشوند!
حتا گاهی از سرنگون کردنِ مگسی در هوا
عاجز است
در مسابقۀ خریدن،
به هزارپاها میبازد.
اینهمه پیازداران و حبوباتِ غلافدار
شاخکها، بالهها، آبششها
پرهایِ فصلِ جفتگیری و پشمِ زمستانی
شاهدیست بر کارِ کاهلانۀ به تعویق افتادهاش.
سوءنیّت کافی نیست
و حتا کمکِ ما در جنگها و کودتاها
تا به حال، کم بوده است.
قلبها درونِ پوستۀ تخمها میتپد
اسکلت نوزادها رشد میکند
دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند
نصیب بذرها میشود.
آنکه میپندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است
زندگیای پیدا نمیشود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.
مرگ
همیشه در فاصلۀ همین لحظه تأخیر میکند.
بیهوده دستگیرۀ دری نامرئی را
تکان میدهد.
هرچه را که به دست آوردهای
نمیتواند از تو پس بگیرد.
پیاز چیز دیگریست
دل و روده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن … از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند
در ما بیگانگی و وحشیگری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست
لایه ای درون لایه ی دیگر
به همین سادگی
بزرگتر، کوچکتر را در بر گرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر
یعنی سومی چهارمی
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود
پیاز، این شد یک چیزی :
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوهش …
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح میدهم.
دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح میدهم.
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح میدهم
ترجیح میدهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد.
رنگِ سبز را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم نگویم که
همهاش تقصیرِ عقل است.
استثناها را ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم زودتر بیرون بروم.
ترجیح می دهم با پزشکان دربارهیِ چیزهایِ دیگر صحبت کنم.
تصاویر قدیمی راهراه را ترجیح میدهم.
خندهدار بودنِ شعر گفتن را
به خندهدار بودنِ شعر نگفتن ترجیح میدهم.
در روابط عاشقانه سالگردهایِ غیرِ رُند را ترجیح می دهم
(در روابط عاشقانه جشن های بیمناسبت را ترجیح میدهم)
برای اینکه هر روز جشن گرفته شود.
اخلاقگرایانی را ترجیح میدهم
که هیچ وعدهای نمیدهند.
خوبیهایِ هشیارانه را بر خوبیهایِ بیش از حد زودباورانه ترجیح میدهم.
منطقهیِ غیرنظامیِ را ترجیح میدهم.
کشورهایِ تسخیر شده را بر کشورهایِ تسخیر کننده ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنمِ بینظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح میدهم.
قصههایِ برادارانِ گریم را بر اولین صفحهیِ روزنامهها ترجیح میدهم.
برگ هایِ بیگُل را بر گُلهایِ بیبرگ ترجیح میدهم.
سگهایی که دمشان بریده نشده ترجیح می دهم.
چشم هایِ روشن را ترجیح میدهم چرا که چشم هایِ من تیره است.
گشوها را ترجیح میدهم.
چیزهای زیادیِ را که اینجا از آنها نام نبردهام
بر چیزهایِ زیادی که اینجا از آنها هم نامی برده نشد ترجیح میدهم.
صفرهای آزاد را بر صفرهایِ بهصفشده برایِ عدد شدن را ترجیح میدهم.
زمان یک حشره را بر زمان یک ستاره ترجیح میدهم.
ترجیح میدهم بزنم به تخته!
ترجیح میدهم نپرسم تا کِی، و کِی.
ترجیح میذهم حتی این امکان را در نظر بگیرم
که وجود هم حقی دارد.
از کتاب آدمها روی پل – نشر مرکز
این اثر با عنوان «امکانات» در نسخه چاپ اول کتاب فوق در سال ۱۳۷۶ منتشر شده است.
همانام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانهی دیگری برخیزم
تا زیر بوتهی دیگری
از تخم درآیم
در جُبهخانهی طبیعت
تنپوشهای زیادیست
تنپوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود
من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
میتوانستم چیزی کمتر باشم
از راستهی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پارههای منظری که باد این سو و آن سو میکشدش
کسی ناخوشبختتر
کسی که برای خزَش
برای سفرهی عید پروار میشود
درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش میشتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش میکند
آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است
و چه میشد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم میشدم
حتا اگر در قبیلهای که بایست
زاده نمیشدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است
ممکن بود خاطرهی لحظههای خوش
قسمتم نمیشد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم میشدم
میتوانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم
اگر خوب به آینه نگاه کنی
تصویرت با تو فرق میکند
تصویرت حرکت میکند
و تو ایستادهای
تصویرت چاقویی در دست دارد
و تو بیسلاح ایستادهای
چاقو را بر پیشانیات میگذارد
و انگشتهایش را لابهلای مویرگها میچرخاند
لابهلای مویرگهایت چه پنهان کردهای؟
تصویر مادری خیس خورده
که با چاقویی در دست
مشغول است به خرد کردنِ انگشتهایش
تصویر پدری در کارگاه تراشکاری
که دستگاه پرس
آرزوهایش را تا آرنج جویده است
تصویر معشوقی خیالی
که وفادارایاش را در اتومبیلی گرانقیمت
از دست داده است
این زندگیست یا نوارِ نگاتیو
چرا همه چیز در دو بُعد حرکت میکند؟
چاقو از دست مادر میافتد
معشوق تکهتکه میشود
خونِ زیادی از پدر رفته
تصاویر تکهتکه دریافت میشوند
صدای دستگاه فرز
صدای پتک کارگرها
صدای مته میآید
که تصویرت در آینه
مته را بر شقیقهات گذاشته
حفرههای زیادی در ذهن
حفرههای زیادی در زمان
حفرههای زیادی در مکان
تصویرت کوچک شده
لباسِ فضانوردی بر تن دارد
روی مغزت ایستاده
با پرچمی در دست
انگار اولین مرد است بر سیارهی ماه
به دنبالِ نشانهای از تو
در چاهها فرو میرود
اما حضوری از تو پیدا نیست
پس کجای زندگیات بودی؟
در کجا قد کشیدی؟
در کدام چاه فرو ریختی ای بنای پوسیده
که حتا گرد و خاکی از تو باقی نمانده است
اکسیژن رو به اتمام است
ارتباطِ تو با فضانورد قطع شده
ستونهای پوسیدهات را محکم بگیر ای ساختمانِ غمگین!
زنانی میخواهند در تو پایکوبی کنند
زبر است زیستن
میگویم دوستت میدارم
میشنوی: دوستت داشتهام
دست بر تنت میکشم
لکههای ریز و درشت
همچون ستارههای ریخته از آسمان
بر پوستت فرود میآیند
زمان زبر است
و واژههایمان را فرسوده میکند
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
چه چیز در تاریکی پنهان است
که میگویند روزی هشت ساعت
به آن خیره بمانیم؟
آیا تاریکی، مگسی بود
که هرچه سر به شیشه میکوبید
راهی برای فرار نمییافت؟
دکتر چراغقوهاش را روشن کرده بود
و تا میتوانست
از گلویم پایین میرفت
اما تاریک بودم، تاریک
و چیزی در من دیده نمیشد
تاریکام
هرکه از هرجا میگریزد
در من پنهان میشود
و من با این همه پناهنده
میخواهم خودم را در دریا غرق کنم
شب در آسمان جاریست
شب از پنجرهها به خیابان میتابد
شب در چراغِ کشتیها در حال حرکت است
از حرکت بیرون میروم
دکتر
برایم روشنایی تجویز کرده
میگوید: «هر هشت ساعت
ستارهی کوچکی در دهان بگذار»
(پرسیده بودم: «اگر دستم به ستاره نرسید
لامپ کوچکی را بجوم»؟)
گشتیهای پلیس با چراغقوههایشان
شب را به سینهام شلیک میکنند
و بر دیوارِ پشتِ سرم
تصویرِ دریایی تاریک نقش میبندد
تاریکام
هرچیز و هرکس از من عبور کند
تاریک میشود
غوطهورم در دریا
و هرچه پایین میروم
از من
خاطراتِ تاریکتری بیرون میریزد
خیرهام به تاریکیِ متراکم در پشت پلکها
و این تاریکی آنقدر سیال است
که آغاز و پایانش پیدا نیست
و آنقدر تصویر در خودش دارد
که تمام پردهها برای نمایشش کوچکاند