اشعار فلسفی

نمی‌دانند آنهایی که تنها نیستند

نمی‌دانند آنهایی که تنها نیستند
سکوت چگونه انسان را به هراس می‌اندازد
انسان چگونه با خودش حرف می‌زند
کسی که در حسرت یک‌دل است
چگونه به سمت آینه‌ها می‌دود،
نمی‌دانند

چنین می‌گفت زمان جاودانگی دروغ است

چنین می‌گفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش کن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روح‌ات
با ترانه غمناک چاهی عمیق
بی‌وقفه تو را به نام می‌خواند

اما تو چنان دوست داشته باش که انگار مرگی نیست
و ترانه‌های شادمانی را
از زبان برگ‌های درخت زندگی گوش کن

زیرا که برگ‌ها هم روزی به پرواز در می‌آیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان می‌وزد
زمان کوتاه و عشق ارمغان توست

می‌شنیدم
صدای روح سرکشم بود
قلبم با واهمه‌های جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یک پرتگاه بود.

 

و حقیقت در آبگینه یک لحظه مالیخولیایی
چراغ‌های قلب را خاموش کرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی که مشعل‌اش را در هزارتویی تاریک می‌افروخت

مرگ گفت
وقتی که دستان تنهایی‌اش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن می‌کشید
لحظه دروغی‌ست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر می‌دهد خواب‌هایش را
با زهر خویش

پرسیدم از او
حقیقت کدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم

فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه کردم
تا پیشکش کنم آن را
به خدایان معبد بی‌نهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خواب‌های ویران شده‌ام
و عشق
و دروغ

زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتاب‌ات از برای چیست؟
اینک تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
که از سرزمین مرگ برایت آورده‌ام

فراموش نکن
خواب‌هایت را
حقیقت قلبت را
زیرا که به زودی فنا خواهی شد.

تا کداممان اول مرگ را خواهد کشت؟!

پشتم
می‌رود و می‌آید
نفس‌های خیس عریانت
ما نمی‌خوابیم که
زندگی هم نمی‌کنیم حتی
مسابقه می‌دهیم فقط
تا کداممان اول
مرگ را خواهد کشت؟!

من هر روز تغییر می‌کنم

اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است

زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی

تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست

برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود می‌خواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود

من هر روز تغییر می‌کنم
و در هشتاد سالگی هم ، همچنان تجربه می‌آموزم و تغییر می‌کنم
کارهایی را که به انجام رسانده‌ام
دیگر به من ربطی ندارد ، دیگر گذ‌شته است
من برای زندگی هنوز نقدینه‌های بسیاری در اختیار دارم

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟

نپرسیدند آن‌سوی مرگ چیست؟
گویی نقشه بهشت را بهتر از کتاب زمین می‌دانستند
سوالی دیگر ذهنشان را مشغول کرده بود
چه خواهیم کرد پیش از این مرگ؟
در کنار زندگی‌مان زندگی می‌کنیم و زنده نیستیم
گویی که زندگی ما بخشی از بیابان است
که خدایان ملک بر سرش اختلاف دارند
و ما همسایگان غبار گذشته‌هاییم
زندگی ما باری است بر دوش شب مورخ
هر جا که پنهان‌شان می‌کنیم
از غیاب سر بر می‌آورند
زندگی ما باری است بر دوش نقاش
که به نقش می‌کشم‌شان و …
به یکی از ایشان تبدیل می‌شوم و …
مه مرا در خود می‌پوشاند
زندگی ما باری است بر دوش ژنرال
چگونه از یک روح خون سرازیر می‌شود؟

و زندگی ما…
باید همان‌گونه باشد که می‌خواهیم
می‌خواهیم اندکی زنده باشیم
نه برای چیز خاصی
بلکه تا قیامت را پس از این مرگ محترم بشماریم
و بدون قصد، اقتباس کردند سخن فیلسوف را
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی هستیم، اون نیست
مرگ برای ما مفهومی ندارد
وقتی او هست، ما نیستیم
و رویاهاشان را مرتب کردند
به شیوه‌ای متفاوت
و ایستاده به خواب رفتند…

از هیچ چیز خوشم نمی‌آید

از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
مسافری در اتوبوس می گوید
– نه رادیو – نه روزنامه‌های صبح
و نه قلعه‌های بالای تپه‌ها
می‌خواهم گریه کنم
راننده می‌گوید : منتظر باش به ایستگاه برسیم
و آن وقت به تنهایی هرچه می‌توانی گریه کن
خانمی می‌گوید : من هم همینطور،
من نیز از چیزی خوشم نمی‌آید،
به پسرم جای قبرم را نشان دادم
او را دوست داشتم و مرد، و با من وداع نکرد

یک دانشگاهی می‌گوید : و من هم نه، از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
باستانشناسی خواندم بی آنکه در سنگ هویتی بیابم ، آیا واقعا من من هستم ؟
سربازی می‌گوید:من نیز، از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
محاصره شده‌ام شبحی هر روز محاصره‌ام می‌کند
راننده عصبانی می‌گوید : خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم،
آماده‌ی پیاده شدن باشید
فریاد می‌کشند : می خواهیم ایستگاه را رد کنی
و سرعت می‌گیرد
اما من می‌گویم : مرا همینجا پیاده کن،
من هم مثل آن‌هایم از هیچ چیز خوشم نمی‌آید
ولی از سفر کردن خسته شده‌ام

شوخی سرش نمی‌شود

شوخی سرش نمی‌شود،
ستاره‌ها، پل‌ها
نساجی، معادن، کشت و زرع
کشتی‌سازی و کیک پختن را نمی‌فهمد.
در موردِ برنامه‌هایِ فردا که حرف می‌زنیم
می‌دود میانِ صحبت‌هامان و حرفِ آخر را می‌زند
که خارج از موضوع است.

حتا چیزی را که کاملاً مربوط به حرفۀ اوست
بلد نیست:
نه گور کندن
نه تابوتی سرهم کردن
نه جمع و جور کردنِ ریخت‌وپاش‌هایش.
مشغولِ کُشتن ست
و این کار را ناشیانه انجام می‌دهد
بدون نظم و نظام و بدونِ تجربه.

انگار بارِ اول است که رویِ هرکداممان تمرین می‌کند.
پیروزی جایِ خودش
اما شکست‌ها را ببین
تیرهایی که به خطا رفته‌اند
و تلاش‌هایی که از سر گرفته می‌شوند!

حتا گاهی از سرنگون کردنِ مگسی در هوا
عاجز است
در مسابقۀ خریدن،
به هزارپاها می‌بازد.

این‌همه پیازداران و حبوباتِ غلاف‌دار
شاخک‌ها، باله‌ها، آبشش‌ها
پرهایِ فصلِ جفت‌گیری و پشمِ زمستانی
شاهدی‌ست بر کارِ کاهلانۀ به تعویق افتاده‌اش.

سوءنیّت کافی نیست
و حتا کمکِ ما در جنگ‌ها و کودتاها
تا به حال، کم بوده است.

قلب‌ها درونِ پوستۀ تخم‌ها می‌تپد
اسکلت نوزادها رشد می‌کند
دو برگچه و در افق حتا درختانی بلند
نصیب بذرها می‌شود.

آنکه می‌پندارد مرگ مقتدر است
خود دلیلی زنده بر مقتدر نبودنِ آن است
زندگی‌ای پیدا نمی‌شود که دست کم یک لحظه
جاودان نبوده باشد.

مرگ
همیشه در فاصلۀ همین لحظه تأخیر می‌کند.
بیهوده دستگیرۀ دری نامرئی را
تکان می‌دهد.

هرچه را که به دست آورده‌ای
نمی‌تواند از تو پس بگیرد.

پیاز چیز دیگری‌ست

پیاز چیز دیگری‌ست
دل و روده ندارد
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن … از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند

در ما بیگانگی و وحشی‌گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پرشور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است
پیاز چندین برابر عریان تر است
تا عمق، شبیه خودش

پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست
لایه ای درون لایه ی دیگر
به همین سادگی
بزرگتر، کوچکتر را در بر گرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر
یعنی سومی چهارمی
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود

پیاز، این شد یک چیزی :
نجیب ترین شکم دنیا
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوهش …

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند

ترجیح می‌دهم

سینما را ترجیح می‌دهم
گربه‌ها را ترجیح می‌دهم
درختانِ بلوطِ کنارِ رود وارتا را ترجیح می‌دهم.
دیکنز را بر داستایوفسکی ترجیح می‌دهم.
خودم را که آدم‌ها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد،
ترجیح می‌دهم

ترجیح می‌دهم نخ و سوزن آماده دمِ دستم باشد.
رنگِ سبز را ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم نگویم که
همه‌اش تقصیرِ عقل است.
استثناها را ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم زودتر بیرون بروم.
ترجیح می دهم با پزشکان درباره‌یِ چیزهایِ دیگر صحبت کنم.
تصاویر قدیمی راه‌راه را ترجیح می‌دهم.
خنده‌دار بودنِ شعر گفتن را
به خنده‌دار بودنِ شعر نگفتن ترجیح می‌دهم.

در روابط عاشقانه سالگرد‌هایِ غیرِ رُند را ترجیح می دهم
(در روابط عاشقانه جشن های بی‌مناسبت را ترجیح ‌می‌دهم)
برای اینکه هر روز جشن گرفته شود.
اخلاق‌گرایانی را ترجیح می‌دهم
که هیچ وعده‌ای نمی‌دهند.
خوبی‌های‌ِ هشیارانه را بر خوبی‌هایِ بیش از حد زودباورانه ترجیح می‌دهم.
منطقه‌یِ غیرنظامیِ را ترجیح می‌دهم.
کشورهایِ تسخیر شده را بر کشورهایِ تسخیر کننده ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم به چیزی ایراد بگیرم.
جهنمِ بی‌نظمی را بر جهنمِ نظم ترجیح می‌دهم.
قصه‌هایِ برادارانِ گریم را بر اولین صفحه‌یِ روزنامه‌ها ترجیح می‌دهم.
برگ هایِ بی‌گُل را بر گُل‌هایِ بی‌برگ ترجیح می‌دهم.
سگ‌هایی که دمشان بریده نشده ترجیح می دهم.
چشم هایِ روشن را ترجیح می‌دهم چرا که چشم هایِ من تیره است.
گشوها را ترجیح می‌دهم.
چیزهای زیادیِ را که اینجا از آنها نام نبرده‌ام
بر چیزهایِ زیادی که اینجا از آنها هم نامی برده نشد ترجیح می‌دهم.
صفرهای آزاد را بر صفرهایِ به‌صف‌شده برایِ عدد شدن را ترجیح می‌دهم.
زمان یک حشره را بر زمان یک ستاره ترجیح می‌دهم.
ترجیح می‌دهم بزنم به تخته!
ترجیح می‌دهم نپرسم تا کِی، و کِی.
ترجیح می‌ذهم حتی این امکان را در نظر بگیرم
که وجود هم حقی دارد.

 

از کتاب آدم‌ها روی پل – نشر مرکز

این اثر با عنوان «امکانات» در نسخه چاپ اول کتاب فوق در سال ۱۳۷۶ منتشر شده است.

همان‌ام که هستم نافهمیدنی

همان‌ام که هستم
نافهمیدنی
مثل هر اتفاق
کافی بود
نیاکان دیگری داشته باشم
تا از لانه‌ی دیگری برخیزم
تا زیر بوته‌ی دیگری
از تخم درآیم
در جُبه‌خانه‌ی طبیعت
تن‌پوش‌های زیادی‌ست
تن‌پوش عنکبوت ، مرغ دریایی ، خوش صحرایی
هر کدام درست اندازه است و راحت
تا زمانی که پاره شود

من هم فرصت انتخاب نداشتم
اما شکایتی ندارم
می‌توانستم چیزی کم‌تر باشم
از راسته‌ی ماهیان ، موران ، انبوه وزوزکنان
پاره‌های منظری که باد این سو و آن سو می‌کشدش
کسی ناخوشبخت‌تر
کسی که برای خزَش
برای سفره‌ی عید پروار می‌شود

درختی گیرکرده در زمین
که حریق به سویش می‌شتابد
علفی که جریان رویدادهای نافهمیدنی
پایمالش می‌کند

آدمی بدذات که زیر فلک
برای دیگران خجسته است

و چه می‌شد اگر باعث بیم
یا فقط انزجار
یا تنها رحم می‌شدم

حتا اگر در قبیله‌ای که بایست
زاده نمی‌شدم و
پیشرفتی نداشتم
تا حالا که سرنوشت
بر من رحیم بوده است

ممکن بود خاطره‌ی لحظه‌های خوش
قسمتم نمی‌شد
ممکن بود از میل به قیاس
محروم می‌شدم

می‌توانستم خودم باشم ، بی تعجب
و این یعنی
که کاملن دیگری بودم