آکادمی شعر پلیکان

آکادمی شعر پلیکان

شعر اگر چه نان و آب نیست ولی شراب زندگی‌ست.

شاعران پرطرفدار

326 نوشتار

pelican shamlou

158 نوشتار

foroughpelican

138 نوشتار

pelicansohrab

632 نوستار

image removebg preview 2 1 1

228 نوشتار

برخیز-و-مخور-غم-جهان-گذران

در دست ساخت

image removebg preview 3 1 1

در دست ساخت

saadi3

در دست ساخت

فردوسی

تازه‌ها

می خواهم نامه‌ای برایت بنویسم 

می خواهم نامه‌ای برایت بنویسم
که به هیچ نامه‌ای دیگری شبیه نباشد
و زبانی نو برای تو بیافرینم
زبانی هم تراز اندامت
و گستره ی عشقم!
می‌خواهم از برگ‌های لغت نامه بیرون بیایم
و از دهانم اجازه ی سفر بگیرم!
خسته ام از چرخاندن زبان در این دهان
دهانی دیگر می‌خواهم
که بتواند به درخت گیلاس
یا چوب کبریتی بدل شود!
دهانی که کلمات از آن بیرون بریزند،
مانند پریان دریایی از امواج دریا
و کبوتران
از کلاه شعبده باز!

کتاب‌های دبستان را از من بگیرید
نیمکت‌های کلاسم را
گچ‌ها و قلم‌ها و تخته سیاه را
از من بگیرید
تنها واژه‌ای به من ببخشید
تا آن را
چون گوشواره‌ای به گوش معشوق خود بیاویزم!

انگشتانی تازه می‌خواهم
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتای که قد نمی‌کشند
از درختانی که نه بلند می‌شوند نه می‌میرند بیزارم!

انگشتانی تازه می‌خواهم
به بلندی بادبان زورق گردن زرافه
تا معشوقه‌ی خویش را پیراهنی از شعر ببافم
و الفبایی نو بیافرینم برای او!
الفبایی که حروفش
به حروف هیچ زبان دیگری مانند نباشند!
الفبایی به نظم باران
الفبایی از طیف ماه
ابرهای خاکستری غمناک
و درد برگ های بید
زیر چرخ دلیجانِ آذر ماه

می‌خواهم گنجی از کلمات را پیش کشت ک
که هرگز هیچ زنی به نصیب نبرده و نخواهد برد
کسی به تو مانند نبوده و نیست
می‌خواهم هجاهای نامم
و خواندن نامه هایم را
به سینه‌ی خسته‌ات بیاموزم
می‌خواهم تو را به زبانی نو بدل کنم

واپسین مرد زندگی‌ات نیستم

واپسین مرد زندگی ات نیستم
واپسین شعرم
نوشته شده به آب زَر
آویخته میان سینه هایت!
واپسین پیامبری هستم
که آدمیان را
به بهشت ناب پس مژگانت
دعوت می کند!

پلی به سمت من بکش از

روشنای زندگی‌ام
نسیم من
فانوس‌ام
بیانیه باغ‌های من‌
پلی به سمت من بکش از عطر نارنج‌
جایی به من بده
چون شانه عاجی
در میان شب گیسوانت‌
و آنگاه فراموشم کن‌

تا آن هنگام که در عشق

تا آن هنگام که
در عشق ورزیدن کودک هستی
میان تو و من
به قدر دریاها و کوه ها فاصله ست.
اگر رو به روی تو به سکوت بنشینم رواست
که سکوت در محضر زیبایی، زیباست
سخنان عاشقانه ی ما
ویرانگرِ عشق است
واژگان آنگاه که بر زبان آیند ،
از بین میروند

داستان های عاشقانه ،
خرافات و فریب ، تو را عوض کرده ست.
عشق از آن افسانه های مشرقی نیست
که در پایانش
قهرمانان با هم ازدواج کنند
عشق ، دل به دریا زدنی ست بی کشتی
و دانستنِ وصال دور از دست…

 

عشق ،
لرزش انگشتان است
و لب های فروبسته ی غرق سوال
عشق رود غم است در اعماق وجودمان
که پیرامونش تاکها و خارها می رویند
عشق همین است
همین کولاک ها
که در کنار هم نابودمان می کند
که هر دو می میریم
و آرزوهایمان شکوفه میزند
که اندک چیزی ما را بر می آشوبد
که همین یاس همین تردید
که همین دست تاراج گر ،عشق است
همین دست کشنده ای
که بوسه اش میزنیم، عشق است

آن را که همچون مجسمه
با احساسات خویش
ساکت نشسته آزار مده
چه بسا مجسمه هایی که در سکوت می گریند
چه بسا صخره ای کوچک شکوفه برویاند
و رودها و امواج از او روان شوند.
تو را در خلال اندوهم دوست می دارم
ای رخساره ی دست نیافتنی

همچون خداوند !
بیا بسنده کنیم
که تو همواره مثل راز باقی بمانی
رازی که مرا پاره پاره می کند
و ناگفتنی ست

×