مثنوی

هست بازیهای آن شیر علم (117-4)

بخش ۱۱۷ – مثال دیگر هم درین معنی

 

هست بازیهای آن شیر علم
مخبری از بادهای مکتتم

گر نبودی جنبش آن بادها
شیر مرده کی بجستی در هوا

زان شناسی باد را گر آن صباست
یا دبورست این بیان آن خفاست

این بدن مانند آن شیر علم
فکر می‌جنباند او را دم به دم

فکر کان از مشرق آید آن صباست
وآنک از مغرب دبور با وباست

مشرق این باد فکرت دیگرست
مغرب این باد فکرت زان سرست

مه جمادست و بود شرقش جماد
جان جان جان بود شرق فؤاد

شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز
قشر و عکس آن بود خورشید روز

زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب
پیش او نه روز بنماید نه شب

ور نباشد آن چو این باشد تمام
بی‌شب و بی روز دارد انتظام

هم‌چنانک چشم می‌بیند به خواب
بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان

ور بگویندت که هست آن فرع این
مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین

می‌بیند خواب جانت وصف حال
که به بیداری نبینی بیست سال

در پی تعبیر آن تو عمرها
می‌دوی سوی شهان با دها

که بگو آن خواب را تعبیر چیست
فرع گفتن این چنین سر را سگیست

خواب عامست این و خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص

پیل باید تا چو خسپد او ستان
خواب بیند خطهٔ هندوستان

خر نبیند هیچ هندستان به خواب
خر ز هندستان نکردست اغتراب

جان هم‌چون پیل باید نیک زفت
تا به خواب او هند داند رفت تفت

ذکر هندستان کند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذکرش به شب

اذکروا الله کار هر اوباش نیست
ارجعی بر پای هر قلاش نیست

لیک تو آیس مشو هم پیل باش
ور نه پیلی در پی تبدیل باش

کیمیاسازان گردون را ببین
بشنو از میناگران هر دم طنین

نقش‌بندانند در جو فلک
کارسازانند بهر لی و لک

گر نبینی خلق مشکین جیب را
بنگر ای شب‌کور این آسیب را

هر دم آسیبست بر ادراک تو
نبت نو نو رسته بین از خاک تو

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب
بسط هندستان دل را بی‌حجاب

لاجرم زنجیرها را بر درید
مملکت بر هم زد و شد ناپدید

آن نشان دید هندستان بود
که جهد از خواب و دیوانه شود

می‌فشاند خاک بر تدبیرها
می‌دراند حلقهٔ زنجیرها

آنچنان که گفت پیغامبر ز نور
که نشانش آن بود اندر صدور

که تجافی آرد از دار الغرور
هم انابت آرد از دار السرور

بهر شرح این حدیث مصطفی
داستانی بشنو ای یار صفا

پادشاهی داشت یک برنا پسر (118-4)

بخش ۱۱۸ – حکایت آن پادشاه‌زاده کی پادشاهی حقیقی به وی روی نمود یَوْمَ یَفِرُّ المَرْءُ مِنْ أَخیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبیهِ نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التُّرابُ رَبیعُ الصِّبْیانِ آن پادشاه‌زاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون می‌گویم زر و اطلس و اکسون نمی‌گویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید

 

پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر

خواب دید او کان پسر ناگه بمرد
صافی عالم بر آن شه گشت درد

خشک شد از تاب آتش مشک او
که نماند از تف آتش اشک او

آنچنان پر شد ز دود و درد شاه
که نمی‌یابید در وی راه آه

خواست مردن قالبش بی‌کار شد
عمر مانده بود شه بیدار شد

شادیی آمد ز بیداریش پیش
که ندیده بود اندر عمر خویش

که ز شادی خواست هم فانی شدن
بس مطوق آمد این جان و بدن

از دم غم می‌بمیرد این چراغ
وز دم شادی بمیرد اینت لاغ

در میان این دو مرگ او زنده است
این مطوق شکل جای خنده است

شاه با خود گفت شادی را سبب
آنچنان غم بود از تسبیب رب

ای عجب یک چیز از یک روی مرگ
وان ز یک روی دگر احیا و برگ

آن یکی نسبت بدان حالت هلاک
باز هم آن سوی دیگر امتساک

شادی تن سوی دنیاوی کمال
سوی روز عاقبت نقص و زوال

خنده را در خواب هم تعبیر خوان
گریه گوید با دریغ و اندهان

گریه را در خواب شادی و فرح
هست در تعبیر ای صاحب مرح

شاه اندیشید کین غم خود گذشت
لیک جان از جنس این بدظن گشت

ور رسد خاری چنین اندر قدم
که رود گل یادگاری بایدم

چون فنا را شد سبب بی‌منتهی
پس کدامین راه را بندیم ما

صد دریچه و در سوی مرگ لدیغ
می‌کند اندر گشادن ژیغ ژیغ

ژیغ‌ژیغ تلخ آن درهای مرگ
نشنود گوش حریص از حرص برگ

از سوی تن دردها بانگ درست
وز سوی خصمان جفا بانگ درست

جان سر بر خوان دمی فهرست طب
نار علتها نظر کن ملتهب

زان همه غرها درین خانه رهست
هر دو گامی پر ز کزدمها چهست

باد تندست و چراغم ابتری
زو بگیرانم چراغ دیگری

تا بود کز هر دو یک وافی شود
گر به باد آن یک چراغ از جا رود

هم‌چو عارف کن تن ناقص چراغ
شمع دل افروخت از بهر فراغ

تا که روزی کین بمیرد ناگهان
پیش چشم خود نهد او شمع جان

او نکرد این فهم پس داد از غرر
شمع فانی را بفانیی دگر

پس عروسی خواست باید بهر او (119-4)

بخش ۱۱۹ – عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل

 

پس عروسی خواست باید بهر او
تا نماید زین تزوج نسل رو

گر رود سوی فنا این باز باز
فرخ او گردد ز بعد باز باز

صورت او باز گر زینجا رود
معنی او در ولد باقی بود

بهر این فرمود آن شاه نبیه
مصطفی که الولد سر ابیه

بهر این معنی همه خلق از شغف
می‌بیاموزند طفلان را حرف

تا بماند آن معانی در جهان
چون شود آن قالب ایشان نهان

حق به حکمت حرصشان دادست جد
بهر رشد هر صغیر مستعد

من هم از بهر دوام نسل خویش
جفت خواهم پور خود را خوب کیش

دختری خواهم ز نسل صالحی
نی ز نسل پادشاهی کالحی

شاه خود این صالحست آزاد اوست
نی اسیر حرص فرجست و گلوست

مر اسیران را لقب کردند شاه
عکس چون کافور نام آن سیاه

شد مفازه بادیهٔ خون‌خوار نام
نیکبخت آن پیس را کردند عام

بر اسیر شهوت و حرص و امل
بر نوشته میر یا صدر اجل

آن اسیران اجل را عام داد
نام امیران اجل اندر بلاد

صدر خوانندش که در صف نعال
جان او پستست یعنی جاه و مال

شاه چون با زاهدی خویشی گزید
این خبر در گوش خاتونان رسید

مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل (120-4)

بخش ۱۲۰ – اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش

 

مادر شه‌زاده گفت از نقص عقل
شرط کفویت بود در عقل نقل

تو ز شح و بخل خواهی وز دها
تا ببندی پور ما را بر گدا

گفت صالح را گدا گفتن خطاست
کو غنی القلب از داد خداست

در قناعت می‌گریزد از تقی
نه از لیمی و کسل هم‌چون گدا

قلتی کان از قناعت وز تقاست
آن ز فقر و قلت دونان جداست

حبه‌ای آن گر بیابد سر نهد
وین ز گنج زر به همت می‌جهد

شه که او از حرص قصد هر حرام
می‌کند او را گدا گوید همام

گفت کو شهر و قلاع او را جهاز
یا نثار گوهر و دینار ریز

گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید

غالب آمد شاه و دادش دختری
از نژاد صالحی خوش جوهری

در ملاحت خود نظیر خود نداشت
چهره‌اش تابان‌تر از خورشید چاشت

حسن دختر این خصالش آنچنان
کز نکویی می‌نگنجد در بیان

صید دین کن تا رسد اندر تبع
حسن و مال و جاه و بخت منتفع

آخرت قطار اشتر دان به ملک
در تبع دنیاش هم‌چون پشم و پشک

پشم بگزینی شتر نبود ترا
ور بود اشتر چه قیمت پشم را

چون بر آمد این نکاح آن شاه را
با نژاد صالحان بی مرا

از قضا کمپیرکی جادو که بود
عاشق شه‌زادهٔ با حسن و جود

جادوی کردش عجوزهٔ کابلی
کی برد زان رشک سحر بابلی

شه بچه شد عاشق کمپیر زشت
تا عروس و آن عروسی را بهشت

یک سیه دیوی و کابولی زنی
گشت به شه‌زاده ناگه ره‌زنی

آن نودساله عجوزی گنده کس
نه خرد هشت آن ملک را و نه نس

تا به سالی بود شه‌زاده اسیر
بوسه‌جایش نعل کفش گنده پیر

صحبت کمپیر او را می‌درود
تا ز کاهش نیم‌جانی مانده بود

دیگران از ضعف وی با درد سر
او ز سکر سحر از خود بی‌خبر

این جهان بر شاه چون زندان شده
وین پسر بر گریه‌شان خندان شده

شاه بس بیچاره شد در برد و مات
روز و شب می‌کرد قربان و زکات

زانک هر چاره که می‌کرد آن پدر
عشق کمپیرک همی‌شد بیشتر

پس یقین گشتش که مطلق آن سریست
چاره او را بعد از این لابه گریست

سجده می‌کرد او که هم فرمان تراست
غیر حق بر ملک حق فرمان کراست

لیک این مسکین همی‌سوزد چو عود
دست گیرش ای رحیم و ای ودود

تا ز یا رب یا رب و افغان شاه
ساحری استاد پیش آمد ز راه

او شنیده بود از دور این خبر (121-4)

بخش ۱۲۱ – مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی

 

او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیرزن گشت آن پسر

کان عجوزه بود اندر جادوی
بی‌نظیر و آمن از مثل و دوی

دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا

منتهای دستها دست خداست
بحر بی‌شک منتهای سیل‌هاست

هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را

گفت شاهش کاین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت

نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران

چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار

که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف

آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاه‌زاده زردرو

سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور

سوی قبله باز کاو آنجای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا

بس درازست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول

آن گره‌های گران را برگشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد

آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان

سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن

شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وآن عروس ناامید بی‌مراد

عالم از سر زنده گشت و پُر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز

یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بُد پیش سگان

جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد

شاه‌زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود

نو عروسی دید هم‌چون ماه حسن
که همی‌زد بر ملیحان راه حسن

گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد

سه شبان‌روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت

از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد

بعد سالی گفت شاهش در سخن
کای پسر یاد آر از آن یار کهن

یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش

گفت رو من یافتم دارالسرور
وا رهیدم از چَهِ دارالغرور

هم‌چنان باشد چو مؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت

ای برادر دانک شه‌زاده توی (122-4)

بخش ۱۲۲ – در بیان آنک شه‌زاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمی‌بچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده

 

ای برادر دانک شه‌زاده توی
در جهان کهنه زاده از نوی

کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو

چون در افکندت دریغ آلوده روذ
دم به دم می‌خوان و می‌دم قل اعوذ

تا رهی زین جادوی و زین قلق
استعاذت خواه از رب الفلق

زان نبی دنیات را سحاره خواند
کو به افسون خلق را در چه نشاند

هین فسون گرم دارد گنده پیر
کرده شاهان را دم گرمش اسیر

در درون سینه نفاثات اوست
عقده‌های سحر را اثبات اوست

ساحرهٔ دنیا قوی دانا زنیست
حل سحر او به پای عامه نیست

ور گشادی عقد او را عقلها
انبیا را کی فرستادی خدا

هین طلب کن خوش‌دمی عقده‌گشا
رازدان یفعل الله ما یشا

هم‌چو ماهی بسته استت او به شست
شاه زاده ماند سالی و تو شصت

شصت سال از شست او در محنتی
نه خوشی نه بر طریق سنتی

فاسقی بدبخت نه دنیات خوب
نه رهیده از وبال و از ذنوب

نفخ او این عقده‌ها را سخت کرد
پس طلب کن نفخهٔ خلاق فرد

تا نفخت فیه من روحی ترا
وا رهاند زین و گوید برتر آ

جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
نفخ قهرست این و آن دم نفح مهر

رحمت او سابقست از قهر او
سابقی خواهی برو سابق بجو

تا رسی اندر نفوس زوجت
کای شه مسحور اینک مخرجت

با وجود زال ناید انحلال
در شبیکه و در بر آن پر دلال

نه بگفتست آن سراج امتان
این جهان و آن جهان را ضرتان

پس وصال این فراق آن بود
صحت این تن سقام جان بود

سخت می‌آید فراق این ممر
پس فراق آن مقر دان سخت‌تر

چون فراق نقش سخت آید ترا
تا چه سخت آید ز نقاشش جدا

ای که صبرت نیست از دنیای دون
چونت صبرست از خدا ای دوست چون

چونک صبرت نیست زین آب سیاه
چون صبوری داری از چشمهٔ اله

چونک بی این شرب کم داری سکون
چون ز ابراری جدا وز یشربون

گر ببینی یک نفس حسن ودود
اندر آتش افکنی جان و وجود

جیفه بینی بعد از آن این شرب را
چون ببینی کر و فر قرب را

هم‌چو شه‌زاده رسی در یار خویش
پس برون آری ز پا تو خار خویش

جهد کن در بی‌خودی خود را بیاب
زودتر والله اعلم بالصواب

هر زمانی هین مشو با خویش جفت
هر زمان چون خر در آب و گل میفت

از قصور چشم باشد آن عثار
که نبیند شیب و بالا کور وار

بوی پیراهان یوسف کن سند
زانک بویش چشم روشن می‌کند

صورت پنهان و آن نور جبین
کرده چشم انبیا را دوربین

نور آن رخسار برهاند ز نار
هین مشو قانع به نور مستعار

چشم را این نور حالی‌بین کند
جسم و عقل و روح را گرگین کند

صورتش نورست و در تحقیق نار
گر ضیا خواهی دو دست از وی بدار

دم به دم در رو فتد هر جا رود
دیده و جانی که حالی‌بین بود

دور بیند دوربین بی‌هنر
هم‌چنانک دور دیدن خواب در

خفته باشی بر لب جو خشک‌لب
می‌دوی سوی سراب اندر طلب

دور می‌بینی سراب و می‌دوی
عاشق آن بینش خود می‌شوی

می‌زنی در خواب با یاران تو لاف
که منم بینادل و پرده‌شکاف

نک بدان سو آب دیدم هین شتاب
تا رویم آنجا و آن باشد سراب

هر قدم زین آب تازی دورتر
دو دوان سوی سراب با غرر

عین آن عزمت حجاب این شده
که به تو پیوسته است و آمده

بس کسا عزمی به جایی می‌کند
از مقامی کان غرض در وی بود

دید و لاف خفته می‌ناید به کار
جز خیالی نیست دست از وی بدار

خوابناکی لیک هم بر راه خسپ
الله الله بر ره الله خسپ

تا بود که سالکی بر تو زند
از خیالات نعاست بر کند

خفته را گر فکر گردد هم‌چو موی
او از آن دقت نیابد راه کوی

فکر خفته گر دوتا و گر سه‌تاست
هم خطا اندر خطا اندر خطاست

موج بر وی می‌زند بی‌احتراز
خفته پویان در بیابان دراز

خفته می‌بیند عطشهای شدید
آب اقرب منه من حبل الورید

هم‌چنان کن زاهد اندر سال قحط (123-4)

بخش ۱۲۳ – حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق می‌مردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست

 

هم‌چنان کن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط

پس بگفتندش چه جای خنده است
قحط بیخ مؤمنان بر کنده است

رحمت از ما چشم خود بر دوختست
ز آفتاب تیز صحرا سوختست

کشت و باغ و رز سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست

خل می‌میرند زین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب

بر مسلمانان نمی‌آری تو رحم
مؤمنان خویشند و یک تن شحم و لحم

رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست
گر دم صلحست یا خود ملحمه‌ست

گفت در چشم شما قحطست این
پیش چشمم چون بهشتست این زمین

من همی‌بینم بهر دشت و مکان
خوشه‌ها انبه رسیده تا میان

خوشه‌ها در موج از باد صبا
پر بیابان سبزتر از گندنا

ز آزمون من دست بر وی می‌زنم
دست و چشم خویش را چون بر کنم

یار فرعون تنید ای قوم دون
زان نماید مر شما را نیل خون

یار موسی خرد گردید زود
تا نماند خون بینید آب رود

با پدر از تو جفایی می‌رود
آن پدر در چشم تو سگ می‌شود

آن پدر سگ نیست تاثیر جفاست
که چنان حرمت نظر را سگ نماست

گرگ می‌دیدند یوسف را به چشم
چونک اخوان را حسودی بود و خشم

با پدر چون صلح کردی خشم رفت
آن سگی شد گشت بابا یار تفت

کل عالم صورت عقل کل است (124-4)

بخش ۱۲۴ – بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کل است چون با عقل کل به‌کژ‌روی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان

 

کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنکه اهل قل است

چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود

صلح کن با این پدر‌، عاقی بِهِل
تا که فرش‌ِ زر نماید آب و گل

پس قیامت نقد حال تو بوَد
پیش تو چرخ و زمین مبدل شود

من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر

هر زمان نو صورتی و نو جمال
تا ز نو دیدن فرو میرد ملال

من همی‌بینم جهان را پر نعیم
آبها از چشمه‌ها جوشان مقیم

بانگ آبش می‌رسد در گوش من
مست می‌گردد ضمیر و هوش من

شاخه‌ها رقصان شده چون تایبان
برگ‌ها کف‌زن مثال مطربان

برق آیینه‌ست لامع از نمد
گر نماید آینه تا چون بوَد‌!

از هزاران می‌نگویم من یکی
ز آنکه آکنده‌ست هر گوش از شکی

پیش وهم این گفت مژده دادن است
عقل گوید مژده چه نقد من است

همچو پوران عزیر اندر گذر (125-4)

بخش ۱۲۵ – قصهٔ فرزندان عزیر علیه‌السلام کی از پدر احوال پدر می‌پرسیدند می‌گفت آری دیدمش می‌آید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند می‌گفتند خود مژده‌ای داد این بیهوش شدن چیست

 

همچو پوران عزیر اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر

گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان

پس بپرسیدند ازو کای ره‌گذر
از عزیر ما عجب داری خبر

که کسی‌مان گفت که امروز آن سند
بعد نومیدی ز بیرون می‌رسد

گفت آری بعد من خواهد رسید
آن یکی خوش شد چو این مژده شنید

بانگ می‌زد کای مبشر باش شاد
وان دگر بشناخت بیهوش اوفتاد

که چه جای مژده است ای خیره‌سر
که در افتادیم در کان شکر

وهم را مژده‌ست و پیش عقل نقد
ز انک چشم وهم شد محجوب فقد

کافران را درد و مؤمن را بشیر
لیک نقد حال در چشم بصیر

زانک عاشق در دم نقدست مست
لاجرم از کفر و ایمان برترست

کفر و ایمان هر دو خود دربان اوست
کوست مغز و کفر و دین او را دو پوست

کفر قشر خشک رو بر تافته
باز ایمان قشر لذت یافته

قشرهای خشک را جا آتش است
قشر پیوسته به مغز جان خوش است

مغز خود از مرتبهٔ خوش برترست
برترست از خوش که لذت گسترست

این سخن پایان ندارد باز گرد
تا برآرد موسیم از بحر گرد

درخور عقل عوام این گفته شد
از سخن باقی آن بنهفته شد

زر عقلت ریزه است ای متهم
بر قراضه مهر سکه چون نهم

عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم

جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

جو جوی چون جمع گردی ز اشتباه
پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه

ور ز مثقالی شوی افزون تو خام
از تو سازد شه یکی زرینه جام

پس برو هم نام و هم القاب شاه
باشد و هم صورتش ای وصل خواه

تا که معشوقت بود هم نان هم آب
هم چراغ و شاهد و نقل و شراب

جمع کن خود را جماعت رحمتست
تا توانم با تو گفتن آنچ هست

زانک گفتن از برای باوریست
جان شرک از باوری حق بریست

جان قسمت گشته بر حشو فلک
در میان شصت سودا مشترک

پس خموشی به دهد او را ثبوت
پس جواب احمقان آمد سکوت

این همی‌دانم ولی مستی تن
می‌گشاید بی‌مراد من دهن

آنچنان که از عطسه و از خامیاز
این دهان گردد بناخواه تو باز

هم‌چو پیغامبر ز گفتن وز نثار (126-4)

بخش ۱۲۶ – تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة

 

هم‌چو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار

لیک آن مستی شود توبه‌شکن
منسی است این مستی تن جامه کن

حکمت اظهار تاریخ دراز
مستیی انداخت در دانای راز

راز پنهان با چنین طبل و علم
آب جوشان گشته از جف القلم

رحمت بی‌حد روانه هر زمان
خفته‌اید از درک آن ای مردمان

جامهٔ خفته خورد از جوی آب
خفته اندر خواب جویای سراب

می‌رود آنجا که بوی آب هست
زین تفکر راه را بر خویش بست

زانک آنجا گفت زینجا دور شد
بر خیالی از حقی مهجور شد

دوربینانند و بس خفته‌روان
رحمتی آریدشان ای ره‌روان

من ندیدم تشنگی خواب آورد
خواب آرد تشنگی بی‌خرد

خود خرد آنست کو از حق چرید
نه خرد کان را عطارد آورید