محبوبه افشاری
محمّد !
دروغ گفتند که خوشبختی
فروخته نمیشود
روزنامهها نوشتند:
دیشب آسمان قورباغه بارید
دوست من! خوشبختیات را ربودند
فریبت دادند
عذابت دادند
و تو را
در زنجیر کلمات به صلیب کشیدند
تا به جای تو بگویند: مُردم
که جایی در آسمان به تو بفروشند
آه! گریه شایسته نیست
من خجالت میکشم محمّد
قورباغه ها شادیمان را به تاراج بردند
و من با وجود درد و رنج
همچنان
در مسیر خورشید حرکت میکنم
خنجرها را در شب کاشتند
و سگها
که سقف شب بر آنها آوار شده
سرپیچی میکنند
محمّد!
سر میپیچند
مراقب باش
خیانت میکنند.
تمدن سقوط میکند
قلبی از گل
و چشمانی بی قرار
که در عمق این دو چاه
روز خشک میشود
فاحشه ای که قطار او را به جا گذاشته
در شب اروپا
بدون هیچ تن پوشی
زیر رگبار و باران
خواهد مرد
اگر صدایش می زدم
میخواستم بگویم :
ای پیرزن
ای جامه دریده
از قطار ماندی !
دیوارهای شهر به من گفتند
یا تو را فراموش کنم و یا بمیرم
عشق ما را جز عشق آرام نمی بخشد
پس این دل را سکوت اولیتر است
آسمان ، در تعبید گاه من
در شهرم ، میبارد
و ز تو نه خبر تازهای دارم نه نامهای
هدیه ی من برای تو
که شعلهی آتش کوچک منی
دو بوسه است
پس به رغم زندانهای زمین
دستت را به سوی من دراز کن
دو دستت را
چرا که من غمگینم
و آسمان در دل و در شهر میبارد
به من نگو
ای کاش روزنامه فروشی در الجزایر باشم
تا با یک انقلابی ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش گاوچرانی در یمن باشم
تا برای انقلابهای زمان بخوانم
به من نگو
ای کاش گارسونی در هاوانا باشم
تا برای پیروزی غمهایم ترانه بخوانم
به من نگو
ای کاش باربر کوچکی بودم در أسوان
تا برای سنگها بخوانم
ای دوست من! نیل به ولگا نمیریزد
و نه کنگو و نه اردن در رود فرات
هر رودی، سرچشمهیی دارد…یک راه آب…یک زندگی
ای دوست من! سرزمین ما خشک نیست
هر زمینی روز تولدی دارد
و هر طلوع قراری با یک انقلابی…
پیشانیات وطن من است
به من گوش کن
و چون علفی هرز پشت این نردهها رهایم نکن
همچون کبوتری در کوچ
مرا وا نگذار
همچون ماه تیره روز
و بسان ستارهای دریوزه
در میان شاخسار
مرا با اندوهم رها نکن،
زندانیام کن با دستی که آفتاب میریزد
بر دریچهی زندانم
بازگرد تا بسوزانیام،اگر مشتاق منی،
مشتاق من با سنگهایم، با درختهای زیتونم،
با پنجرههایم… با گِلم
وطنم پیشانی توست
صدایم را بشنو و تنها رهایم نکن