اشعار سیاسی و اجتماعی
من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستارهٔ قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستارهٔ قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدرنیست ،
مثل اِنسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست ،
و مثل آن کسیست که باید باشد
و قدش از درختهای خانهٔ معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمی ترسد
و اسمش آن چنانکه مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدایش می کند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و می تواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و می تواند حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازهٔ سید جواد ، هر چه قدر جنس که لازم دارد ، نسیه بگیرد
و می تواند کاری کند که لامپ الله
که سبز بود : مثل صبح سَحَر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ …
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهٔ یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ …
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزهٔ پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همهٔ چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم می خواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم می شوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست ، روز آمدنش را جلو بیاندازد
و مردم محلهٔ کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست ، در نَفَسَش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنهٔ یحیی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی از باران ، از صدای شرشر باران ،
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نویسی را قسمت می کند
و نمرهٔ مریضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند
و سینمای فردین را قسمت می کند
درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام …
چرا توقف کنم ، چرا ؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت : فواره وار
و در حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاه های هوایی
به نقب های رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مُخیلهٔ تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم ؟
راه از میان مویرگهای حیات می گذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که جذب ذره های زمان خواهد شد
چرا توقف کنم ؟
چه می تواند باشد مرداب
چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد
افکار سردخانه را جنازه های باد کرده رقم می زنند .
نامرد ، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کرده است
و سوسک … آه
وقتی که سوسک سخن می گوید .
چرا توقف کنم ؟
همکاری حروف سربی بیهوده است .
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات نخواهد داد .
من از سُلالهٔ درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی می پوسند
چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را
به زیر پستان می گیرم
و شیر می دهم
صدا ، صدا ، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهٔ معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا تنها صداست که می ماند
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامهٔ قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهٔ دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلأ گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانید ؟
نمیتوانم زیبا نباشم
عشوهیی نباشم در تجلیِ جاودانه.
چنان زیبایم من
که گذرگاهم را بهاری نابهخویش آذین میکند:
در جهانِ پیرامنم
هرگز
خون
عُریانی جان نیست
و کبک را
هراسناکیِ سُرب
از خرام
باز
نمیدارد.
چنان زیبایم من
که اللهاکبر
وصفیست ناگزیر
که از من میکنی.
زهری بیپادزهرم در معرضِ تو.
جهان اگر زیباست
مجیزِ حضورِ مرا میگوید. ــ
ابلهامردا
عدوی تو نیستم من
انکارِ تواَم.
۱۳۶۲
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این سازِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردینِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه میکند
زیرِ دریچههای بیگناهی؟
بگذار برخیزد مردمِ بیلبخند
بگذار برخیزد!
۱۸ شهریور ۱۳۷۲
آه چقدر مرزهای خاکی آدمها ترکدارند!
چقدر ابر، بیجواز از فراز آنها عبور میکند.
چقدر شن میریزد از کشوری به کشور دیگر
چقدر سنگریزه با پرشهایی تحریکآمیز!
آیا لازم است هر پرندهای را که پرواز میکند
یا همین حالا دارد روی میلهی عبور ممنوع مینشیند، ذکر کنم؟
کافیست گنجشکی باشد، دمش خارجی است و
نوکش اما هنوز اینجاییست
و همچنان و همچنان وول میخورد!
از حشرات بیشمار کفایت میکنم به مورچه.
سر راهش میان کفشهای مرزبان
خود را موظف نمیداند پاسخ دهد به پرسش از کجا به کجا.
آخ تمام بینظمی را ببین
گسترده بر قارهها!
آخر آیا این مندارچهای نیست که از راه رود
صدهزارمین برگچه را از ساحل روبهرو میآورد به قاچاق؟
آخر چه کسی جز ماهی مرکب با بازوی گستاخانه درازش
تجاوز میکند از حدود آبهای ساحلی؟
آیا میشود راجع به نظمِ نسبی صحبت کرد؟
حتا ستارگان را نمیتوان جابهجا کرد
تا معلوم باشد کدامیک برای چه کسی میدرخشد؟
و این گسترهی نکوهیدنی مه!
و گرد و خاک کردن دشت بر تمام وسعتش،
گو اصلن نباشد به دو نیم!
و پخش صداها در امواج خوشخرام هوا:
فراخوان به جیغ و غلغلهای پر معنا!
تنها آنچه انسانی است میتواند بیگانه شود.
مابقی، جنگلهای آمیخته و فعالیت زیرزمینی کرم و موش و باد در زمین.
تاریخ را به شعر ننویس
زیرا سلاح
همان تاریخ نگار است
و تاریخ نگار
دچار تب لرزه نمیشود
وقتی قربانیانش را میخواند
و به روایت گیتار گوش فرا نمیدهد
تاریخ
روزنوشته های اسلحه
بر پیکرهای ماست
و تاریخ را عاطفهای نیست
پریدی از پنجره و خندههات
تمومِ شيشهها رو منفجر کرد
نورِ صدات رفت و رسيد به ابرا
تنت ولی به خون نشس توی درد
زمين لبای خشکشو وا میکرد
يواش يواش خون تو رو میمکيد
دور تنت گل درومد بهار شد
هرکی که اينجا بود اينارو میديد
از راه دور بلبلا نعرهکشون
اومدن و نشستن روی تنت
ترانهخون دور تو میچرخيدن
باز میشدن گلای رو پيرهنت
رهگذرا نگا بهت میکردن
تو چشماشون ماه توی آب میافتاد
کسی اگه تو چشم تو میافتاد
غريق نجات بايد نجاتش میداد
يه عده انگار که از آسموني
تيکه هاي لباستو مي کندن
يه عده هم از دردسر فراري
چشماي بچه هاشونم مي بندن
دریغ ازینکه نیستی تا ببینی
کيا بالا سرت عزا گرفتن
اونايی که باعث مرگت شدن
قبلِ همه لباس سيا گرفتن
يه انفجار بودی براي اين شهر
گرچه هنوز نفهميدن چیديدی
هيچکی نفهميد چی سرت اومده
هيچکی نپرسيد واسه چی پريدی
نورِ صدات از پشت ابرا يه روز
میتابه روی شهرمون دوباره
بذار همه دنيا بگن تو مُردی
کی گفته که مرده خطر نداره؟
حس میکنم دور گلوم
قلادهای نامرئیه
حس عجیب و گنگیه
بابام میگه طبیعیه
بابام براش عادی شده
به قلادهش عادت داره
مامان هنوز نفهمیده
گلوش واسه چی میخاره
پا تو کوچه که میذارم
عابرا مثل هم دیگهن
هر روز یه چیزی مد میشه
همه همون چیزو میگن
رنگا همه غیر مجاز
یا زندونی یا تبعیدن
حتا قناریهای سرخ
اینجا سیاه و سفیدن
همه تو خواب کار میکنن
همه تو خوابا راه میرن
حتا تو خواب داد میزنن
حتا تو خوابا فحش میدن
دور گلوی همهمون
قلادهای نامرئیه
یه اسمی رو اون حک شده
که ما نمیدونیم کیه
بابام یه عمری برده بود
این من ولی مال منه
منی که تو همین روزا
قلادهها رو میشْکنه
اينا شعاره دختر
چقد دل تو سادهست
هنوز دل اون بابا
دنبال زلف و بادهست
شکسته میشه آخر
شيشهی عمر غوله
بیا دو دقه خوش باش
اتل متل توتوله
يادته با چه ذوقی
قصر شنی مي ساختيم؟
بازي و خواب بود ولی
تا آخرش نباختيم
آخر بازی رسيد
گاو حسن رو بردن
موج ما رو جدا کرد
اتل متل رو خوردن
گاو حسن رو بردن
تموم شده اين بازی
ولي تو باز نشستی
قصر شنی مي سازی
خونهی ما رو آب برد
زدن مارو از ريشه
پاشو خودت رو جم کن
ویرونه قصر نمیشه
هر رگ تنم کنارت
گرم و جاريه مث رود
پر ماهی قشنگه
پر ماهی قشنگ بود
دست آفتاب لای موهات
يه عالم جنگل درست کرد
تو چشات خزر درومد
روی گونههات دو تا رود
تن تو نصف جهانه
با انارای رسیده
دستت دور گردن من
سی و سه تا پل کشيده
دست و مو و صورت تو
يه فلات بکر و وحشی
همه زندگی همون جاست
توی هر خونهای باشی
□
همه ماهيا میميرن
وقتی من ديوونه میشم
خشک میشه زايندهرودم
اگه تو نباشی پيشم
تا غروب پنجهی آفتاب
صورت تو رو سوزونده
يکمی قشنگ نگاه کن
از خزر چيزی نمونده
دستت دور گردن من
سی و سه تا پل کشيده
شاهرگم زاينده روده
که يه عمريه تکيده
دست و مو و صورت تو
يه فلات بکر و وحشی
همه زندگی همون جاست
توی هر خونهای باشی