اشعار عاشقانه

بر خوابت دست می‌کشم

به ظرافت
بر خوابت دست می‌کشم
نام تو، رؤیای من است
بخواب
شب، درختانش را رو می‌پوشاند و
بر زمینش، با زبردستی یک استاد در غیب شدن
چرت کوتاهی می‌زند
بخواب
تا در قطره‌های نوری شناور شوم
که از ماه آغوش‌ گرفته‌ام می‌چکد

گیسوانِ تو بر فراز مرمر
خیمۀ اوست که بی‌حواس خوابش برده و رؤیایی‌اش نیست
تو را دو کبوتر روشناست
از شانه‌هایت تا بابونۀ خواب
بخواب
بر و در خودت
یک به یک بر تو در می‌گشایند،
آرام آسمان و زمین بر تو!

در تو می‌پیچم، به خواب
نه فرشته‌ای بر دوش می‌برد سریر را
نه شبحی خواب یاسمن را آشفته می‌کند
تو زنیّت منی
بخواب…

تو، رؤیای تویی
تابستان سرزمین شمالی
هزار جنگلت را به یک اشارت خواب کن
بخواب
من هشیارش نمی‌دارم در خواب
تنی را که در حسرت تنی دیگر است…

خزان تازه‌ی زن آتش

خزان تازه‌ی زن آتش
باش همان گونه که اساطیر و شهواتت آفریدند
پیاده‌رویی باش برای آنچه از گل سرخ‌ام می‌افتد
بادهایی برای دریانوردانی باش که نمی‌خواهند به دریا بروند
بس تو را هنگام هبوط خزان می‌خواهم
بس آرزو دارم که گریزان باشم بر پایی از پرنیان مدایح
زنان قلب‌ام باش
نام‌های چشمم
دریچه‌ی باغ
مادری برای نومیدی‌ام از زمین
فرشتگان‌ام باش
گناه دو ساق پیرامونم
تو را قبل از حک شدن خون‌ام با تندبادها و زنبور دوست مى‌دارم
همان گونه که بودی باش
باش به گونه‌ای که نیستی
با سایه‌ات جن غزل‌ها را لمس کن، تا سخن بر عسل شهوات بیدار شود
دوستت دارم. دوستت ندارم
نمی‌توانم به سرزمین‌ام بازگردم
نمی‌خواهم به تن‌ام بازگردم
بعد از این خزان ، نمی‌خواهم نزد کسی باز گردم

صلح آه دو عاشق است

صلح آه دو عاشق است که تن می‌شویند
با نور ماه
صلح پوزش طرف نیرومند است از آن‌که
ضعیف‌تر است در سلاح و نیرومندتر است در افق.
صلح اعتراف آشکار به حقیقت است:
با خیل کشتگان چه کردید؟
شاعر در شعرهای دیگر، از دوستی می‌گوید و عشق:
«یا او، یا من!»
جنگ چنین می‌شود آغاز.
اما با دیداری نامنتظر، به سر می‌رسد:
«من و او!»
و نیز از قدرت و معجزه عشق می‌گوید:
بیست سطر درباره عشق سرودم
و به خیالم رسید که این دیوار محاصره
بیست متر عقب نشسته است.

عشق به من می آموزد

عشق به من می آموزد که عشق نورزم
و پنجره را بر حاشیۀ جاده باز کنم
بانو!
آیا می توانی از آوای پونه به در آیی؟
و مرا دو تکه کنی؛
تو و باقیماندۀ ترانه ها؟
و عشق همان عشق است،
در هر عشقی میبینیم
که عشق، مرگ مرگ پیشین است
و نسیمی را میبینم
که باز میبینم
که باز می آید برای راندن اسب ها به سوی مادران شان؛
آیا نمی توانی از پژواک خونم به در آیی؟
تا این هوس را بخوابانم
و زنبور را از برگِ این گل مُسری بیرون کشم.
و عشق همان عشق است،
از من می پرسد؛چونه شراب به مادرش برگشت و سوخت؟
و چه شیرین است عشق
وقتی که عذاب می دهد،
وقتی که نرگس ترانه ها را به باد می دهد
عشق
به من می آموزد
که عشق نورزم
و مرا در رهگذر برگ ها
رها می کند.

می‌گفت: مده ز سوی کوه، آوازم

می‌گفت: مده ز سوی کوه، آوازم
می آیم من خواهی دیدن بازم

بر اسب نشست و رفت، عمری ست ببین
من باز به او همیشه می پردازم

تن خسته که من نه بیشمارت بوسم

تن خسته که من نه بیشمارت بوسم
دل رنجه که من نه خسته وارت بوسم

ای کاش دل و تنم چنان بود بکار
تا هر نفسی هزار بارت بوسم

در عشق تو دل بخون نشستم که منم

در عشق تو دل بخون نشستم که منم
در جز تو بر هر که ببستم که منم

از خستن من ذره نخست آنکه توئی
با خوی کج تو باز خستم که منم

خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم

خواهم که تن از دل و دل از تن بکنم
با عشوه که می دهی ولیکن چه کنم؟

انصاف در این، نمی نمایی که تویی
من با تو ولیک می نمایم که منم

بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟

بر روی تو گر نظر نبازم چه کنم؟
گر با غم تو به دل نسازم چه کنم؟

تازی تو به من بر، ای جهان تاب به تیغ
من گر به زبان بر تو نتازم چه کنم؟

شب نیست که از دیده نرانی خونم

شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیری ست که من با تو ز خود بیرونم

گفتی به فراق نازنینان چونی؟
وقت است که آیی و ببینی چونم