اشعار کوتاه
برداشتم از قفس چه شادان پرواز
بر من در هر امید از هر سو باز
دیدی که به عاقبت پس از این همه راه
من ماندم و راه این بیابان دراز
گفتم که: چه وعدهی توام گشت دراز!
گفتا: به بد و نیک در این راه بساز
گفتم که: به پایانم چون گردد حال؟
گفتا: به همانگونه که بودست آغاز
آمد گره اندر گرهش موی دراز
برداشت به من مست و پریشان آواز:
کای عاشق دلخسته به من آی. اما
تا د رنگرم رفت و غمش کرد آغاز
ابر است و شب است و ره بیابان دراز
آنگاه دلی سوخته را با تو نیاز
در جامه ی دیگران مرا غیر مگیر
باید که به هر لباس بشناسی باز
میخواست گره گشاید از زلف دراز
با کار فروبسته ی من کرد آغاز،
گفتم که از این شیوه چه می جویی؟ گفت
دور است بیابان و شب ماست دراز
میخواست ز جور او سخن بدهم ساز
افکند ره من به بیابان دراز
فریاد من ار بگوش او ناید باز
دوراست ره و میرد در راه، آواز
میپوش رخ از مردم و با گوشه بساز
پاسخ مده ار چند دهندت آواز
غولی ست نشسته صد طعامش در پیش
کوته نظری دست در آن کرده دراز
گفتم که به هجران تو تا کی دمساز
گفتا که کند عشق هجران، آغاز
گفتم چه پریشانم گفتا دهقان
تا جمع کند زهم گیا دارد باز
گفتم: دل من گشت به هر غم دمساز
گفتا: بنه از دل آرزوهای دراز
من اینهمه بنهاده ام، اما چه کنم
با او که سراسرم بدو هست نیاز؟
با نرگس گفتم: ز چه ای چشمهی ناز
در خواب شدی، دیده نمی داری باز؟
فردا چو رسید، گفت با من: دانی
بودم ز چه در خفتن و با خود دمساز؟