اشعار کوتاه
برهنه شو
قرن هاست
جهان معجزه ای به خود ندیده
برهنه شو
من لالم
و تن تو
تمام زبان ها را می فهمد
همه ی آنهایی که مرا می شناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم
و همه ی آنهایی که تو را می شناسند
لعنت به همه آنهایی که تو را می شناسند
قول دادهام،
هنگام شنیدن نامت بیخیال باشم
از این قول درگُذر
چرا که با شنیدن نامت
صبر ایوب را کم دارم
برای فریاد نزدن
گفتم: چه کنم؟ گفت: به دل با ما باش
گفتم که: به چشم؟ بی پروا باش
چون سیل سرشک من در این پیمان دید
خود رفت و به من گفت: براین دریا باش
بالای خوش و چهرهی دلجو را باش
گر چند از این سوئی آن سو را باش
از ما همه آشتی و با وی همه قهر
بازش گله ها ز ما بود، او را باش
هر چند که خامشی، سرودی میباش!
ابجد نه اگر تاری، پودی میباش!
بر پای برهنه، لاجرم کفشی شو!
رود ار نشدی، شبیه رودی میباش!
کاری چو نه در گرفت از آن سیر مباش
چون زلف بتان به خود گره گیر مباش
چون تیغ اگر جوهر داری مهراس
اندیشه مبر، به فکر تدبیر مباش
گفتم غم من؟ گفت که افزون دارش
گفتم چشمم؟ گفت که جیحون دارش
گفتم ندهد عقل اگر این فتوی؟ گفت:
نامحرم را ز خانه بیرون دارش
در بست که هیچکس نکوبد به درش
اما زره منظر بنمود سرش
تا بیشترش دوست بدارند این کرد
تا کس سوی دیگر نیفتد نظرش
بنوشته به روی هر در از هشت درش
در ناحیه ی بهشت با آب زرش
زاین در گذرد کسی که در کار جهان
بوده است به راه خیر مردم نظرش