اشعار کوتاه
آمد به برم دوش نگارم سرکش،
گفتا چه ببایدت که دل داری خوش؟
گفتم دستت. گفت گرت پای دهد؟
گفتم لب تو گفت حذر از آتش
افتادم از چشم و به دامان شدمش
آورد نظر سوی گریبان شدمش
من سیل سرشکم که چومی خواست رود
چون طره ی گیسوش پریشان شدمش
آمد رسن گاو نرش بر سر دوش
با من بپرد گاو و استاد خموش
از من همه پی ز پی تقلا که نراست
از وی همه دم به دم تمنا که بدوش
گفتم سحرم؟ گفت خوش است از شب دوش
گفتم شب دوش؟ گفت اگر داری هوش
گفتم، چه سبک شد سپری، اینک من
آن غم به که آورم؟ به من گفت خموش
جان در سر این کردم یکسر شب دوش
و اندیشه در این کایدم آواش به گوش
شب رفت و مرا ز خانه آوا دادند:
ای عاشق اگر مقدرت نیست مکوش
آمد که به می نشیند او با من دوش
چون مست فتاد، شمع را کرد خموش
تا صبح دمان گشت سراپام زبان
و او گشت ز پای تا به سر, یکسرگوش
گفتند که نای را چه جوش است و خروش
نای این بشنید و گفت با خلق خموش
من یک تن بنده باشم از جان شنوا
می گویم هرچه ام کنند اندر گوش
یاران ز من این حدیث گیرید به گوش
می خواست که خلق آید از ما در جوش
رفتم خبری گویم، اما افسوس
شب بود و چراغ مرده مردم خاموش
مرغیست به بام تا برآید به خروش
مرغیست دگر مگر بدو دارد گوش
از بهر چه می نیارد آوا برداشت؟
می پاید و می گوید: اکنون خاموش
میپوشم چشم، تا نبینم در روش
می بندم گوش، تا نیاید در گوش
پس لب ز سخن به مهر خواهم زد، لیک
با دل چه کنم که سوی او دارد هوش؟