اشعار کوتاه
گوشم نگرد، به شنودم چشم چو گوش
بر من چو وحوش، آدم، آدم چو وحوش
در آن چه نه در جوش، عیان بینم جوش
دردا که همین، شمع مرا کرد خموش
گل گفت چرا باد نخواندم در گوش
برداشت ندا باد چرا ای گل جوش
ابر آمد و گفت هر چه نوبت دارد
مرگ از پس پرده زد غریوی که خموش
گفتم چه کنم؟ گفت مرا میشو گوش
گفتم چه حکایت است؟ گفتا خاموش
گفتم چه غم افزود به من؟ گفت بخر
اما به همه کس این خریده مفروش
گوشم همه چشم گشت و چشمم همه گوش
تا آنکه به دو در نگرم دوش به دوش
دل داد ندا که راه بی من مسپار
جان گفت مرو با وی با اینهمه جوش
گفتم: چه کند با من موی سیهش
گفتا: به من آر تا گشایم گرهش
گفتم که خدایا به دلش رحم انداز
گفتا: بدهش صبر خدایا به رهش
برنامدم از جور تو با تو کم و بیش
رفتم بر دل رامش دارم با خویش
آشفت و بیازرد و فغان برزد و رفت
دانستم کآسوده نماند درویش
یک مرد پدید آمد بس دور اندیش
مرد دگری آمد وارسته ز خویش
باری پس این معرکه دانی که چه شد؟
آزاده نداند ره خود از پس و پیش
آمد سحر و مراست مصحف در پیش
آنگاه چراغی چو چراغ دل خویش
ورد سحر اهل دلش، همره باد
یارب تو بپرهیزش از هر کم و بیش
آمد به سحر در برم آن دور اندیش
بنهاد مرا چراغ و مصحف در پیش
میخواست بداند که چه می خوانم، لیک
او بود چو آب و منش آتش در پیش
میپرسیم اندر قفس از حال پریش؟
خون میخورم ارچند مرا دانه به پیش
جان از تن من به سوی جانانم رفت
خواهی همه دانه کم کن و خواهی بیش