اشعار کوتاه
تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی
من داشتم
من عاشق بودم
از شعرم خلقی به هم انگیختهام
خوب و بدشان به هم در آمیختهام
خود گوشه گرفته ام تماشا را کآب
در خوابگه مورچگان ریختهام
با یاد تو من به حرف آمیختهام
بی یاد تو من ز حرف بگسیختهام
روزی اگر از چشم تو افتم، چو سرشک
برگوشه ی دامن تو آویختهام
از هر کس گوشه کرده بگریختهام
وز هرچه نه دمساز بگسیختهام
چون هیچکس آزاده ندیدم چون وی
پوشیده به دامان وی آویختهام
گفتم که چو آتشی برانگیختهام
گفتا که چو باد برتو آویختهام
گفتم اگر آب چشم بنشاند گفت
هیهات که با خاک تو آمیختهام
دل ندهم از تو روی تا برتابم
روئی نه که بی روی تو آسان خوابم
قفلم به زبان است و حدیث تو به گوش
با یاد تو من دمی مگر دریابم
او را به هزار گونه آراستهام
بروی همه افزوده ز خود کاستهام
چون نام لبش بر لب من میگذرد
آزرده بماند که چرا خواستهام
بس گفتم و حرف تو نیامد به لبم
از گفتن خود لاجرم اندر تعبم
تو لیک نگفتی به چه روزی آیی
من نیز نگفتم به چه بگذشت شبم
راهی ننمود، تا کرانی طلبم
خطی نگذاشت، تا نشانی طلبم
کوشیدن من زمان زمن کرد طلب،
خود نیز نماند تا زمانی طلبم
گرچند بدیدم آنچه کان دانستم
در دیدن، دیده را همی مانستم
ای کاش نه خواندمی نه دانستمی ایچ
شایسته نبود آنچه می شایستم