اشعار کوتاه
صد جام به دست آمدم و بشکستم
صد در به رخم گشود و من در بستم
چون نام تو آمد به میان دانستم
زنهارم دادی و به ره بنشستم
هرچند که گفتم و همه در سفتم
یک حرف از آنچه بود، من ناگفتم
حاصل که به یاد تو بسی آشفتم،
و آخر به تن خسته به کنجی خفتم
با وی سخن از حرف نهان میگفتم
زآن درد که بود از او به جان میگفتم
گفتا چه سخن دراز داری، اما
از شرم یکی دو در میان میگفتم
یک روز مباد و هر بلایی بادم
روزی که به دل بی غم رویت، شادم
روزی که به رویت ای وطن می نگرم
ویران تو ارزد به هزار آبادم
هرجا شدم از پای نشان بنهادم
هر در که زدم، سوز بجان بنهادم
خود دانی و باز پرسی ای راحت جان
با خلق چه حرف در میان بنهادم؟
با آنکه به سر نه شاخ و بر پشت نه دم
در حیرتم از هیکل در صورت خم
با او نه کسی راست سروکار ، ولیک
در دهکده گویند که: گاوی شده گم
چندانم کوفتی که هموار شدم
چندانم خواندی که من از کار شدم
باور مکن افسوس کسی آن سازد
کزتو برم و با دگری یار شوم
سر کرد نوایی که همه گوش شدم
وز خود شدم و خودی فراموش شدم
القصه در آن سحر که من بودم و او
حرفی به من آموخت که خاموش شدم
دل سنگ شد و سنگ چو فولاد شدم،
با اینهمه از غمت ز بنیاد شدم
خواهی بشکن خواهی آنرا مشکن
بر باد شدم، تو را چو از یاد شدم
هر نیک و بدی همه فراموش شدم
هر وصفی را به وصف تو گوش شدم
چون دور سخن رسید با من، بر من
بردی نگهی چنان که از هوش شدم