اشعار کوتاه
یک روز ز مردمی امانی جستیم
روز دگر از امان نشانی جستیم
دانی چه به کف آمدمان آخر از آن؟
نامیش به کهنه داستانی جستیم
صد گونه ستم کردی و دل سوختیم
آنگه به غم خویش بیندوختیم
من هیچ نگویم ز چه افروختیم
جز حرف خود اما چه بیاموختیم؟
یکدم نه زمان دهد که درمان جویم
لختی نه امان که دست از جان شویم
چون می رود از وی سخنم، می رنجد
از من که چرا سخن پریشان گویم
عمری ز پی حریف و پیمانه شدیم
عمری به هر آنچه بود بیگانه شدیم
تا وقت برآید که چه کردیم و چه شد
رو از همه درکشیده افسانه شدیم
گفتم نفسی بمان که حرفی گویم
گفتا ره می ده که به راهم پویم
گفتم دل من نیز بری با خود؟ گفت
چون دانستی که همسفر می جویم؟
افروخت مرا، که شمع افروخته به
پس سوخت مرا، که حرف با سوخته به
اکنون که بدو سوخته و افروخته ام
می گوید بس! که چشم بردوخته به
شاید رویِ زمین عشقی نباشد
جز آنچه که ما آن را تَخَیُّل می کنیم.
که روزیِ خواهیم داشت
آن را
و به آن دست یابیم.
توقف نکن_
به رقصیدن ادامه ده،
ای عشق،
ای شعر.
حتی اگر مرگ باشد
برقص
حلقه آسمان گرداگردِ شکوهِ من
کتابخانه های شرق بر سرِ شعرهای من در جنگند،
اميران می خواهند دهانم را با زر پر کنند،
فرشتگان جانم را از بيرون می شناسند.
با وَهم و حقارت کار می کنم:
کاش مرده به دنيا می آمدم.
دل بر سر گیسوی تو آویخته به
در او غم و اندیشه ات انگیخته به
گفتی گسلم زوی، همين کن که مگر
بر دامنت اوفتد که بگسیخته به
گفتم به دلم دور ز میندانش به
دل گفت ولی سر به بیانانش به
گفتم که به خون در کشدت زخم زند،
گفت این به، یا بلای هجرانش به؟