اشعار کوتاه

گفتا دلت اندر شب وصل من چون؟

گفتا دلت اندر شب وصل من چون؟
گفتم به خیال روز هجرت همه خون!

گفت ار ندهد دست هم اینت؟ گفتم:
پای طلبم نه از رهت هست برون

آمین! نه ددی بجای ماند. آمین

آمین! نه ددی بجای ماند. آمین
وينقدر نه بد بپای ماند. آمین!

گر خامشی است سد راه من و تو
این نیز زما جدای ماند، آمين

چشمم همه شب که چه خراب است زمین

چشمم همه شب که چه خراب است زمین
گوشم همه دم که چه خرابی سنگین

فکرم همه کامین زکجا تا شنوم
مرغی ست که می گوید بر بام: آمين

شیطان به در تو کوفت، بگریز از او

شیطان به در تو کوفت، بگریز از او!
بیهوده به دل هیچ نيانگيز از او

من راه سلامت به تو بنمایم چیست:
گوش خود و چشم خود بپرهیز از او!

پی بر پی من آمد تا خانه‌ی او

پی بر پی من آمد تا خانه‌ی او
می‌خواست که ره برد به ویرانه‌ی او

بنگر که چه شد چو دید او را با من
بگریخت از او که بود بیگانه‌ی او

گویند به پرده‌ام چرا حرف از او

گویند به پرده‌ام چرا حرف از او
چون دارمش آشکار باخيل عدو

دریاست مرا سخن به وضعش، آری
گوهر به نهان دارد و خاشاک به رو

دل گنج تو برد و آن نهادم با تو

دل گنج تو برد و آن نهادم با تو
خود حرف شدم، زبان گشادم با تو

بی تو همه خون دل به لب می بردم
اینک بنگر چه اوفتادم با تو

دیروز قبول هرکه بیمار به تو

دیروز قبول هرکه بیمار به تو
امروز سلام هر فسونکار به تو.

اندر عجبم به رستخیز آیا چون
افتد نگه مردم بیدار به تو.

می‌خواستمت حرف نگویم به کسی

می‌خواستمت حرف نگویم به کسی
بگذشت براین و باز بگذشت بسی

زخمی که به من برزد آن با مردم گفت
چون روی نهان کنم به هر پیش و پسی

در گریه دلم نه یک نفس رست از تو

در گریه دلم نه یک نفس رست از تو
واین بود بهانه ام ز بس مست از تو

گفتم چو مرا سرشک از رخ ستری
باشد که رسد به روی من دست از تو.