اشعار کوتاه

با رنگ گلم بود سر و سودایی

با رنگ گلم بود سر و سودایی
از طعن بدان نه در رهش پروایی

دانی زچه برداشت دلم مهر از او
دیدم چو بر او زهر طرف شیدایی

گفتم گرهی مراست گر بگشایی

گفتم گرهی مراست گر بگشایی
گفتا به کدام نقد این می پایی؟

گفتم دل من که هست پیش تو گرو
گفت این سخن است بایدش بنمایی

نه دود منی کز آتشم بگشایی

نه دود منی کز آتشم بگشایی
نه آتش من، که آتشم افزایی،

ای دود من و آتش من هردو زتو
با دودت و آتش، زچه رخ ننمایی؟

در نیم شبم چرا به سر می‌آئی

در نیم شبم چرا به سر می آئی
ای آنکه ز دور در نظر می آئی

خواهی به کسان گویم کز هر کاری
چون خواست دل تو خوب بر می آئی

رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه

تندبادی
در شب همه‌ی برگ‌های درختان را کنده است
تنها یک برگ
باقی مانده
رقصنده‌ای تنها بر شاخه‌ای برهنه

با این مثال
خشونت ادعا می‌کند
که بله البته
گاه به گاه لطیفه‌ی کوچکی را دوست می‌دارد.

شهامت می خواهد دوست داشتن کسی

شهامت می خواهد
دوست داشتن کسی که
هیچ وقت
هیچ زمان
سهم تو نخواهد شد

هیچ چیز تغییر نکرده است

هیچ چیز تغییر نکرده است
فقط تعداد آدم ها بیشتر شده است
در کنار گناه های قدیم ، گناه هایی جدید ظهور کرده است
واقعی ، موهومی ، موقتی
اما فریادی که بدن به آن پاسخ می دهد
به استناد معیار قدیم و آوای کلام
فریاد معصومیت بوده
و هست
و خواهد بود

تاریخ تعداد مردگانش را رند می‌کند

تاریخ
تعداد مردگانش را رند می‌کند
هزار و یک نفر
تبدیل می‌شود به هزار نفر
گویی آن یک نفر
هرگز وجود نداشته است

خنده‌ای روی پوستم باز می‌شود

تیزند خاطرات

دست به هر ثانیه‌ای می‌برم

خنده‌ای روی پوستم باز می‌شود

 

 

زبر است زیستن

زبر است زیستن
می‌گویم دوستت می‌دارم
می‌شنوی: دوستت داشته‌ام

دست بر تنت می‌کشم
لکه‌های ریز و درشت
همچون ستاره‌های ریخته از آسمان
بر پوستت فرود می‌آیند

زمان زبر است
و واژه‌هایمان را فرسوده می‌کند