اشعار کوتاه

در کوی غم تو صبر بی‌فرمانست (312)

در کوی غم تو صبر بی‌فرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست

دل راز تو دردهای بی‌درمانست
با این همه راضیم سخن در جانست

در مجلس عشّاق قراری دگر است (313)

در مجلس عشّاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است

آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است

در مرگ، حیاتِ اهل داد و دین است (314)

در مرگ، حیاتِ اهل داد و دین است
وز مرگ، روانِ پاک را تمکین است

آن مرگ لقاست، نی جفا و کین است
نامرده همی میرد و مرگش این است

در من غمِ شب، کور چرا پیچیده است؟ (315)

در من غمِ شب، کور چرا پیچیده است؟
کور است مگر؟ وَ یا که کورم دیده است؟

من بر فلکم، در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است؟

در نِه قدم ار چه راه بی‌پایانست (316)

در نِه قدم ار چه راه بی‌پایانست
کز دور نظاره، کارِ نامردانست

این راه ز زندگیِّ دل حاصل کن
کاین زندگیِ تن، صفتِ حیوانست

در نِه قدمی که چشمهٔ حیوانست (317)

در نِه قدمی که چشمهٔ حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گردانست

جانیست ترا بگرد حضرت گردان
این جان، گردان ز گردشِ آن جانست

در وصل، جمالش گلِ خندانِ منست (318)

در وصل، جمالش گلِ خندانِ منست
در هجر، خیالش دل و ایمانِ منست

دل با من و من با دل ازو در جنگیم
هریک گوئیم که آن صنم آنِ منست

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست (319)

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غمِ عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانهٔ دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست (320)

دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست

معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست

دلتنگم و دیدار تو درمان منست (321)

دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بی‌رنگِ رُخت زمانه زندانِ منست

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غمِ هجران تو بر جان منست