دیوان شمس

چنین تا برآمد برین چندگاه (56)

چنین تا برآمد برین چندگاه
ز گستهم پر درد شد جان شاه

برآشفت روزی به گردوی گفت
که گستهم با گردیه گشت جفت

سوی او شدند آن بزرگ انجمن
برانم که او بودشان رای زن

از آمل کس آمد ز کارآگهان
همه فاش کرد آنچ بودی نهان

همی‌گفت زین گونه تا تیره گشت
ز گفتار چشم یلان خیره گشت

چو سازدندگان شمع ومی‌خواستند
همه کاخ ا ورا بیاراستند

ز بیگانه مردم بپردخت جای
نشست از بر تخت با رهنمای

همان نیز گردوی و خسرو بهم
همی‌رفت از گردیه بیش و کم

بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه
به آمل فرستاده‌ام کینه خواه

همه خسته وکشته بازآمدند
پرازناله وبا گداز آمدند

کنون اندرین رای ما را یکیست
که از رای ما تاج و تخت اندکیست

چو بهرام چوبینه گم کرد راه
همیشه بدی گردیه نیک خواه

کنون چاره‌ای هست نزدیک من
مگو این سخن بر سر انجمن

سوی گردیه نامه باید نوشت
چو جویی پر از می بباغ بهشت

که با تو همی دوستداری کنم
بهر جای و هر کار یاری کنم

برآمد برین روزگاری دراز
زبان بر دلم هیچ نگشاد راز

کنون روزگار سخن گفتن است
که گردوی ما رابجای تنست

نگر تا چگونه کنی چاره‌ای
کزان گم شود زشت پتیاره‌ای

که گستهم را زیر سنگ‌آوری
دل وخانهٔ ما به چنگ آوری

چو این کرده باشی سپاه تو را
همان در جهان نیک خواه تو را

مر آن را که خواهی دهم کشوری
بگردد بر آن کشور اندر سری

توآیی به مشکوی زرین من
سرآورده باشی همه کین من

برین برخورم سخت سوگند نیز
فزایم برین بندها بند نیز

اگر پیچم این دل ز سوگند من
مبادا ز من شاد پیوند من

بدو گفت گردوی نوشه بدی
چو ناهید در برج خوشه بدی

تو دانی که من جان و فرزند خویش
برو بوم آباد و پیوند خویش

بجای سر تو ندارم به چیز
گرین چیزها ارجمندست نیز

بدین کس فرستم به نزدیک اوی
درفشان کنم جان تاریک اوی

یکی رقعه خواهم برو مهر شاه
همان خط او چون درخشنده ماه

به خوارهر فرستم زن خویش را
کنم دور زین در بد اندیش را

که چونین سخن نیست جز کار زن
به ویژه زنی کو بود رای زن

برین نیز هر چون همی‌بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم

بر آید بکام تو این کار زود
برین بیش و کم بر نباید فزود

چو بشنید خسرو بران شاد شد
همه رنجها بر دلش باد شد

هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
ز مشک سیه سوده انقاس خواست

یکی نامه بنوشت چون بوستان
گل بوستان چون رخ دوستان

پر از عهد و پیوند و سوگندها
ز هر گونه‌ای لابه و پندها

چو برگشت عنوان آن نامه خشک
نهادند مهری برو بر ز مشک

نگینی برو نام پرویز شاه
نهادند بر مهر مشک سیاه

یکی نامه بنوشت گردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز

سرنامه گفت آنک بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد

که بخشایش آراد یزدان بروی
مبادا پشیمان ازان گفت وگوی

هرآنکس که جانش ندارد خرد
کم و بیشی کارها ننگرد

گر او رفت ما از پس اورویم
بداد خدای جهان بگرویم

چو جفت من آید به نزدیک تو
درخشان کند جان تاریک تو

ز گفتار او هیچ گونه مگرد
چو گردی شود بخت را روی زرد

نهاد آن خط خسرو اندر میان
بپیچید برنامه بر پرنیان

زن چاره گر بستد آن نامه را
شنید آن سخنهای خود کامه را

همی‌تاخت تا بیشهٔ نارون
فرستادهٔ زن به نزدیک زن

ازو گردیه شد چو خرم بهار
همان رخ پر از بوی و رنگ و نگار

زبهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان بر افشاندند

پس آن نامهٔ شوی با خط شاه
نهانی بدو داد و بنمود راه

چو آن شیر زن نامهٔ شاه دید
تو گفتی بروی زمین ماه دید

بخندید و گفت این سخن رابه رنج
ندارد کسی کش بود یار پنج

بخواند آن خط شاه بر پنج تن
نهان داشت زان نامدار انجمن

چو بگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست او را بدست

همان پنج تن را بر خویش خواند
به نزدیکی خوابگه برنشاند

چو شب تیره شد روشنایی بکشت
لب شوی بگرفت ناگه بمشت

ازان مردمان نیز یار آمدند
به بالین آن نامدار آمدند

بکوشید بسیار با مرد مست
سر انجام گویا زبانش ببست

سپهبد به تاریکی اندر بمرد
شب و روز روشن به خسرو سپرد

بشهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر بر زنی آتش وباد خاست

چو آواز بشنید ناباک زن
بخفتان رومی بپوشید تن

شب تیره ایرانیان رابخواند
سخنهای آن کشته چندی براند

پس آن نامهٔ شاه بنمودشان
دلیری و تندی بی‌فزودشان

همه سرکشان آفرین خواندند
بران نامه برگوهر افشاندند

به قیصر یکی نامه فرمود شاه (63)

به قیصر یکی نامه فرمود شاه
که برنه سزاوار شاهی کلاه

که مریم پسر زاد زیبا یکی
که هرگز ندیدی چنو کودکی

نشاید مگر دانش و تخت را
وگر در هنر بخشش و بخت را

چو من شادمانم تو شادان بزی
که شاهی و گردنکشی را سزی

چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز دید

بفرمود تا گاو دم بر درش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش

ببستند آیین به بی‌راه و راه
پر آواز شیروی پرویز شاه

برآمد هم آواز رامشگران
همه شهر روم از کران تا کران

بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گلان آمد و بوی طیب

بیک هفته زین گونه با رود و می
ببودند شادان ز شیروی کی

بهشتم بفرمود تا کاروان
بیامد بدرگاه با ساروان

صد اشتر ز گنج درم بار کرد
چو پنجه شتر بار دینار کرد

ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه با رز یکیست

چهل خوان زرین پایه بسد
چنان کز در شهر یاران سزد

همان چند زرین و سیمین دده
بگوهر بر و چشمشان آژده

بمریم فرستاد چندی گهر
یکی نره طاوس کرده بزر

چه از جامهٔ نرم رومی حریر
ز در و زبرجد یکی آبگیر

همان باژ کشور که تا چار بار
ز دینار رومی هزاران هزار

فرستاد چون مرد رومی چهل
کجا هر چهل بود بیدار دل

گوی پیش رو نام او خانگی
که همتا نبودش به فرزانگی

همی‌شد برین گونه با ساروان
شتربار دینار ده کاروان

چوآگاهی آمد به پرویز شاه
که پیغمبر قیصر آمد ز راه

به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست

که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه گردی و گیتی فروز

برفتند با او سواران شاه
به سر برنهادند زرین کلاه

چو از دور دید آن سپه خانگی
به پیش اندر آمد به بیگانگی

چنین تا به نزدیک شاه آمدند
بران نامور پیشگاه آمدند

چو دیدند زیبا رخ شاه را
بران گونه آراسته‌گاه را

نهادند همواره سر بر زمین
برو بر همی‌خواندند آفرین

بمالید پس خانگی رخ بخاک
همی‌گفت کای داور داد وپاک

ز پیروزگر آفرین بر تو باد
مبادی همیشه مگر شاه و راد

بزرگانش از جای برخاستند
به نزدیک شه جایش آراستند

چنین گفت پس شاه را خانگی
که چون تو که باشد به فرزانگی

ز خورشید بر چرخ تابنده‌تر
ز جان سخنگوی پاینده‌تر

مبادا جهان بی‌چنین شهریار
برومند بادا برو روزگار

مبیناد کس روز بی‌کام تو
نوشته بخورشید بر نام تو

جهان بی سر و افسر تو مباد
بر و بوم بی لشکر تو مباد

ز قیصر درود و ز ما آفرین
برین نامور شهریار زمین

کسی کو درین سایهٔ شاه شاد
نباشد ورا روشنایی مباد

ابا هدیه و باژ روم آمدم
برین نامبردار بوم آمدم

برفتیم با فیلسوفان بهم
بران تا نباشد کس از ما دژم

ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز

بخندید از آن پر هنر مرد شاه
نهادند زرین یکی پیشگاه

فرستاد پس چیزها سوی گنج
بدو گفت چندین نبایست رنج

بخراد برزین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه

به عنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده‌ای بود و هم یادگیر

چنین گفت کاین نامه سوی مهست
جهاندار پرویز یزدان پرست

جهاندار و بیدار و پدرام شهر
که یزدانش تاج و خرد داد بهر

جهاندار فرزند هرمزد شاه
که زیبای تاج است و زیبای گاه

ز قیصر پدر مادر شیر نام
که پاینده بادا بدو نام و کام

ابا فر و با برز و پیروز باد
همه روزگارانش نوروز باد

به ایران و تورانش بر دست رس
به شاهی مباداش انباز کس

همیشه به دل شاد و روشن روان
همیشه خرد پیر و دولت جوان

گران مایه شاهی کیومرثی
همان پور هوشنگ طهمورثی

پدر بر پدر و پسر بر پسر
مبادا که این گوهر آید به سر

برین پاک یزدان کند آفرین
بزرگان ملک و بزرگان دین

نه چون تو خزان و نه چون تو بهار
نه چون تو بایوان چین بر نگار

همه مردمی و همه راستی
مبیناد جانت بد کاستی

به ایران و توران و هندوستان
همان ترک تا روم و جادوستان

تو را داد یزدان به پاکی نژاد
کسی چون تو از پاک مادر نزاد

فریدون چو ایران بایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد

برو آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژی و تاری بشست

همه بی نیازی و نیک اختری
بزرگی و مردی و افسونگری

تو گویی که یزدان شما را سپرد
وزان دیگران نام مردی ببرد

هنر پرور و راد و بخشنده گنج
ازین تخمهٔ هرگز نبد کس به رنج

نهادند بر دشمنان باژ و ساو
بد اندیشتان بارکش همچو گاو

ز هنگام کسری نوشین روان
که بادا همیشه روانش جوان

که از ژرف دریا برآورد پی
بران گونه دیوار بیدار کی

ز ترکان همه بیشهٔ نارون
بشستند وبی رنج گشت انجمن

ز دشمن برستند چندی جهان
برو آفرین از کهان و مهان

ز تازی و هندی و ایرانیان
ببستند پیشش کمر بر میان

روارو چنین تا به مرز خزر
ز ارمینیه تا در باختر

ز هیتال و ترک و سمرقند و چاچ
بزرگان با فر و اورند وتاج

همه کهتران شما بوده‌اند
برین بندگی بر گوا بوده‌اند

که شاهان ز تخم فریدون بدند
دگر یکسر از داد بیرون بدند

بدین خویشی اکنون که من کرده‌ام
بزرگی به دانش برآورده‌ام

بدان گونه شادم که تشنه بر آب
وگر سبزهٔ تیره بر آفتاب

جهاندار بیدار فرخ کناد
مرا اندرین روز پاسخ کناد

یکی آرزو خواهم از شهریار
کجا آن سخن نزد او هست خوار

که دار مسیحا به گنج شماست
چو بینید دانید گفتار راست

برآمد برین سالیان دراز
سزد گر فرستد بما شاه باز

بدین آرزو شهریار جهان
ببخشاید از ما کهان و مهان

ز گیتی برو بر کنند آفرین
که بی تو مبادا زمان و زمین

بدان من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب در سه پاس

همان هدیه و باژ و ساوی که من
فرستم به نزدیک آن انجمن

پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان

شود فرخ این جشن و آیین ما
درخشان شود در جهان دین ما

همان روزهٔ پاک یکشنبدی
ز هر در پرستندهٔ ایزدی

برو سوکواران بمالند روی
بروبر فراوان بسایند موی

شود آن زمان بر دل ما درست
که از کینه دلها بخواهیم شست

که بود از گه آفریدون فراز
که با تور و سلم اندر آمد براز

شود کشور آسوده از تاختن
به هر گوشه‌ای کینه ها ساختن

زن و کودک رومیان برده‌اند
دل ما ز هر گونه آزرده‌اند

برین خویشی ما جهان رام گشت
همه کار بیهوده پدرام گشت

درود جهان آفرین بر تو باد
همان آفرین زمین بر تو باد

چو آن نامهٔ قیصر آمد ببن
جهاندار بشنید چندان سخن

ازان نامه شد شاه خرم نهان
برو تازه شد روزگار مهان

بسی آفرین کرد برخانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی

گرانمایه را جایگه ساختند
دو ایوان فرخ بپرداختند

ببردند چیزی که بایست برد
به نزدیک آن مرد بیدار گرد

بیامد بدید آن گزین جایگاه
وزان پس همی‌بود نزدیک شاه

بخوان و نبید و شکار و نشست
همی‌بود با شاه مهتر پرست

برین گونه یک ماه نزدیک شاه
همی‌بود شادان دل و نیک خواه

اِی رَستخیزِ ناگهان وی رحمتِ بی‌مُنتها (1)

اِی رَستخیزِ ناگهان وی رحمتِ بی‌مُنتها
اِی آتشی اَفروخته، در بیشهٔ اَندیشه‌ها

امروز خَندان آمدی، مِفتاحِ زندان آمدی
بر مُستمندان آمدی، چون بَخشش و فَضلِ خدا

خورشید را حاجِب تویی، اومید را واجِب تویی
مطلب تویی طالب تویی، هم مُنتها هم مُبتدا

در سینه‌ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هَم خویش حاجَت خواسته، هَم خویشتن کَرده رَوا

اِی روح‌بخشِ بی‌بَدَل، وِی لَذّتِ علم و عمل
باقی بهانه‌ست و دَغَل، کاین علّت آمد وان دَوا

ما زان دَغَل کَژبین شده، با بی‌گُنه در کین شده
گَه مَستِ حورَالعین شده، گَه مستِ نان و شوربا

این سُکر بین هِل عَقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را
کَز بهرِ نان و بَقل را، چندین نشاید ماجرا

تَدبیرِ صَد رَنگ اَفکنی، بَر روم و بَر زَنگ اَفکنی
وَ اندر میان جَنگ اَفکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»

می‌مال پنهان گوشِ جان، می‌نِه بَهانه بَر کَسان
جان «رَبِّ خَلِّصنی» زَنان، والله که لاغ است ای کیا

خامُش که بَس مُستَعجِلَم، رَفتم سویِ پایِ عَلَم
کاغذ بِنِه بِشکن قَلَم، ساقی دَرآمد الصَلا

ای طایِرانِ قُدْسْ را عشقَت فُزوده بال‌ها (2)

ای طایِرانِ قُدْسْ را عشقَت فُزوده بال‌ها
در حلقهٔ سودایِ تو روحانیانْ را حال‌ها

در «لا اُحِبُّ الْآفِلین»، پاکی ز صورت‌ها یَقین
در دیده‌های غیب‌بین، هر دَم زِ تو تِمثال‌ها

افلاکْ از تو سرنگون، خاک از تو چونْ دریایِ خون
ماهَت نخوانم، ای فُزون از ماه‌ها و سال‌ها

کوه از غَمت بِشکافته، وان غَم به دل دَرتافته
یک قَطره خونی یافته از فَضلَت این اَفضال‌ها

اِی سَروَرانْ را تو سَّنَد، بِشْمار ما را زان عدد
دانی سَران را هم بُوَد اَندر تَبَعْ دُنبال‌ها

سازی زِ خاکی سیّدی، بر وِی فرشته حاسِدی
با نقدِ تو جانْ کاسِدی، پامال گَشته مال‌ها

آن کاو تو باشی بالِ او، ای رفعت و اِجلالِ او
آن کاو چُنین شُد حالِ او، بر روی دارد خال‌ها

گیرم که خارَمْ خارِ بَد، خار از پیِ گُل می‌زَهَد
صَرّافِ زَر هم می‌نَهَد، جُو بر سَرِ مِثقال‌ها

فِکری بُدَه‌ست اَفعال‌ها، خاکی بُدَه‌ست این مال‌ها
قالی بُدَه‌ست این حال‌ها، حالی بُدَه‌ست این قال‌ها

آغازِ عالَمْ غُلْغُلِه، پایانِ عالَمْ زِلْزِلِه
عشقی و شُکْری با گِله، آرام با زِلْزال‌ها

توقیعِ شَمْس آمَد شَفَق، طُغرایِ دولت، عشقِ حَق
فالِ وِصال آرَد سَبَق، کان عشق زَد این فال‌ها

از «رَحمَةٌ لِلْعالَمین» ِاقبالِ دَرویشانْ بِبین
چون مَهْ مُنَوَّر، خِرقه‌ها، چون گُلْ مُعَطّر، شال‌ها

عِشق اَمرِ کُل، ما رُقعِه‌ای، او قُلْزُم و ما جُرعِه‌ای
او صَد دَلیل آورده و ما کرده اِستدلال‌ها

از عشق، گَردون مُؤتَلِف، بی‌عشق، اَختَر مُنْخَسِف
از عشقْ گَشتِه دالَ الِف، بی‌عشقَ الِف چون دال‌ها

آبِ حَیات آمد سُخُن، کایَد زِ عِلْمِ من لَدُن
جانْ را از او خالی مَکُن، تا بَر دَهَد اَعمال‌ها

بر اَهلِ مَعنی شد سُخن، اِجمال‌ها تَفصیل‌ها
بر اهلِ صورت شد سُخن، تَفصیل‌ها اِجمال‌ها

گر شعرها گفتند پُر، پُر بِهْ بُوَد دریا زِ دُر
کز ذوقِ شعر آخر شُتُر خوش می‌کِشَد تَرحال‌ها

اِی دل چه اندیشیده‌ای در عُذرِ آن تقصیرها؟ (3)

اِی دل چه اندیشیده‌ای در عُذرِ آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وَفا زین سوی تو چندین جَفا

زان سوی او چندان کَرَم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نِعَم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حَسَد چندین خیالُ و ظَنِ بد
زان سوی او چندان کِشِش چندان چِشِش چندان عَطا

چندین چِشِش از بَهرِ چه؟ تا جانِ تَلخَت خوش شود
چندین کِشِش از بَهرِ چه؟ تا دَر رَسی دَر اُولیا

از بَد پشیمان می‌شوی الله‌گویان می‌شوی
آن دَم تو را او می‌کَشَد تا وارَهاند مَر تو را

از جُرم ترسان می‌شوی وَز چاره پُرسان می‌شوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا؟

گر چَشمِ تو بَربست او، چون مُهره‌ای دَر دستِ او
گاهی بِغَلطانَد چُنین، گاهی ببازَد دَر هوا

گاهی نَهَد در طَبعِ تو سودای سیم و زَر و زَن
گاهی نَهَد دَر جانِ تو نورِ خیالِ مصطفیٰ

این سو کِشان سوی خوشان وان سو کَشان با ناخوشان
یا بُگذرد یا بِشکَنَد، کَشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نَهان، چندان بنال اندر شَبان
کز گنبدِ هفت آسمان در گوشِ تو آید صدا

بانگِ شُعِیب و ناله‌اش وان اشکِ همچون ژاله‌اش
چون شد زِ حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مُجرمی بَخشیدمت وَز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن، دیدارِ حق خواهَم عَیان
گر هَفت بَحر آتَش شَوَد مَن دَر رَوَم بَهرِ لِقا

گر راندهِ آن مَنظرَم بَسته اَست از او چَشمِ تَرَم
مَن دَر جَحیم اولی‌ٰتَرَم جَنَت نَشایَد مَر مَرا

جنت مرا بی‌رویِ او هم دوزخ‌ست و هم عَدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرِ اَنوارِ بَقا؟

گفتند باری کم گِری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بُگذرد از حَد بُکا

گفت اَر دو چَشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزوِ من چَشمی شود، کِیْ غَم خورَم مَن از عَمیٰ؟

وَر عاقبت این چَشمِ من مَحروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بَصَر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدایِ یارِ خود
یار یکی اَنبانِ خون یار یکی شَمسِ ضیا

چون هر کسی دَرخوردِ خود یاری گُزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بَهرِ «لا»

روزی یکی همراه شد با بایزید اَندَر رَهی
پس بایزیدش گفت: «چه پیشه گُزیدی اِی دَغا؟»

گفتا که «مَن خَربَنده‌ام» پس بایزیدش گفت «رو»
یا رَب خَرَش را مرگ دِه تا او شود بنده خدا

اِی یوسفِ خوش‌نام ما، خوش می‌روی بر بامِ ما (4)

اِی یوسفِ خوش‌نام ما، خوش می‌روی بر بامِ ما
ای دَرشکسته جامِ ما، ای بردَریده دامِ ما

ای نورِ ما، ای سورِ ما، ای دولتِ منصورِ ما
جوشی بِنِه در شورِ ما؛ تا مِی شَوَد انگورِ ما

ای دلبر و مقصودِ ما، ای قبله و معبودِ ما
آتش زدی در عودِ ما؛ نَظّاره کُن در دودِ ما

ای یارِ ما، عَیَّارِ ما، دامِ دلِ خَمّارِ ما
پا وامَکش از کارِ ما؛ بِستان گِرو دَستارِ ما

در گِل بِمانده پایِ دل؛ جان می‌دهم چه جایِ دل
وَز آتشِ سودایِ دل، ای وایِ دل، ای وایِ ما

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا (5)

آن شکل بین وان شیوه بین وان قد و خد و دست و پا
آن رنگ بین وان هنگ بین وان ماه بدر اندر قبا

از سرو گویم یا چمن از لاله گویم یا سمن
از شمع گویم یا لگن یا رقص گل پیش صبا

ای عشق چون آتشکده در نقش و صورت آمده
بر کاروان دل زده‌، یک دم امان ده یا فتی

در آتش و در سوز من‌، شب می‌برم تا روز من
ای فرخ پیروز من از روی آن شمس‌الضحی

بر گرد ماهش می‌تنم‌، بی‌لب سلامش می‌کنم
خود را زمین برمی‌زنم زان پیش کو گوید صلا

گلزار و باغ عالمی چشم و چراغ عالمی
هم درد و داغ عالمی‌، چون پا نهی اندر جفا‌؟

آیم کنم جان را گرو‌، گویی مده زحمت‌، برو
خدمت کنم تا واروم گویی که ای ابله بیا

گشته خیال همنشین با عاشقان آتشین
غایب مبادا صورتت یک دم ز پیش چشم ما

ای دل قرار تو چه شد وان کار و بار تو چه شد
خوابت که می‌بندد چنین اندر صباح و در مسا

دل گفت حسن روی او وان نرگس جادوی او
وان سنبل ابروی او وان لعل‌ِ شیرین‌ماجرا

ای عشق پیش هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نام دیگرت کردم که درد بی‌دوا

ای رونق جانم ز تو‌، چون چرخْ گردانم ز تو
گندم فرست ای جان که تا خیره نگردد آسیا

دیگر نخواهم زد نفس این بیت را می‌گوی و بس
بگداخت جانم زین هوس ارفق بنا یا ربنا

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما (6)

بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا (7)

بنشسته‌ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری‌، گویی که برخیز اندرآ

غرق‌ست جانم بر درت‌، در بوی مشک و عنبر‌ت
ای صد هزاران مرحمت‌، بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند‌، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا

ای عشق خندان همچو گل‌، وی خوش‌نظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جُل‌، ای شهسوار هل اتی

امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت می‌برم دل می‌رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

گر زنده‌جانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا

ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا

افغان و خون‌ِ دیده بین‌، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا

آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به‌کو
سنگ و کلوخی باشد او‌، او را چرا خواهم بلا‌؟

رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بی‌خبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی

جان‌ها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا

سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا

ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا

گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا

مقبل‌ترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا

نی‌ها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا

بُد بی‌تو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت می‌زن بر رخم تا روی من یابد بها

این جان‌ِ پاره پاره را‌، خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا

حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا

یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا

جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما (8)

جز وی چه باشد کز اجل اندر رباید کل ما
صد جان برافشانم بر او گویم هنییا مرحبا

رقصان سوی گردون شوم زان جا سوی بی‌چون شوم
صبر و قرارم برده‌ای ای میزبان زوتر بیا

از مه ستاره می‌بری تو پاره پاره می‌بری
گه شیرخواره می‌بری گه می‌کشانی دایه را

دارم دلی همچون جهان تا می‌کشد کوه گران
من که کشم که کی کشم زین کاهدان واخر مرا

گر موی من چون شیر شد از شوق مردن پیر شد
من آردم گندم نی‌ام‌، چون آمدم در آسیا‌؟

در آسیا گندم رود کز سنبله زاده‌ست او
زاده مهم نی سنبله‌، در آسیا باشم چرا‌؟

نی نی فتد در آسیا هم نور مه از روزنی
زان جا به سوی مه رود نی در دکان نانبا

با عقل خود گر جفتمی من گفتنی‌ها گفتمی
خاموش کن تا نشنود این قصه را باد هوا