دیوان شمس
آتش در زن ز کبریا در کویش
تا ره نبرد هیچ فضولی سویش
آنروی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیدهٔ هر خسی نبیند رویش
آن دل که من آن خویش پنداشتمش
بالله بر هیچ دوست نگذاشتمش
بگذاشت بتا مرا و آمد بر تو
نیکو دارش که من نکو داشتمش
آن دم که حق بندهگزاری همه خوش
وز مهر سر بنده بخاری همه خوش
از خانه برانیم بزاری همه خوش
چون عزم کنم هم بگذاری همه خوش
آندیده که هست عاشق گلزارش
مشغول کجا کند سر هر خارش
گر راست بود یار دهد پرگارش
ور کژ نگردد راست نیاید کارش
آنرا که رسول دوست پنداشتمش
من نام و نشان دوست درخواستمش
بگشاد دهانرا که بگوید چیزی
از غایت غیرت تو نگذاشتمش
آن رند و قلندر نهان آمد فاش
در دیدهٔ من بجو نشان کف پاش
یا او است خدایا که فرستاده خداش
ای مطرب جان یک نفسی با ما باش
آنکس که نظر کند به چشم مستش
از رشک دعای بد کنم پیوستش
وانکس که به انگشت نماید رخ او
گر دسترسم بود ببرم دستش
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش
امروز حریف عشق بانگی زد فاش
گر اوباشی جز بر اوباش مباش
دی نیست شده است بین میندیش ز لاش
فردا که نیامده است از وی متراش
اندر بر خویشم بفشاری همه خوش
بر راه زنان مرگ گماری همه خوش
چون مرگ دهی از پس آن برگ دهی
از مرگ حیاتها برآری همه خوش