دیوان شمس
بر یاد لبت لعل نگین میبوسم
آنم چو بدست نیست این میبوسم
دستم چو بر آسمان تو مینرسد
میآرم سجده و زمین میبوسم
بوی دهن تو از چمن میشنوم
رنگ تو ز لاله و سمن میشنوم
این هم چو نباشدم لبان بگشایم
تا نام تو میگوید و من میشنوم
بهر تو زنم نوا چو نی برگیرم
کوی تو گذر کنم چو پی برگیرم
چندین کرم و لطف که با من کردی
اندر دو جهان دل از تو کی برگیرم
بیدف بر ما میا که ما در سوریم
برخیز و دهل بزن که ما منصوریم
مستیم نه مست بادهٔ انگوریم
از هرچه خیال کردهای ما دوریم
بیرون ز دو کون من مرادی دارم
بیشادیها روان شادی دارم
بگشای بخنده آن لبان خود را
زیرا ز گشاد آن گشادی دارم
بیکار شدم ای غم عشقت کارم
در بیکاری تخم وفا میکارم
من صورت وصل میتراشم شب و روز
با خاطر چون تیشه مگر نجارم
بیگانه مگیرید مرا زین کویم
در کوی شما خانهٔ خود میجویم
دشمن نیم ارچند که دشمن رویم
اصلم ترکست اگرچه هندی گویم
بیگاه شد وز بیگهی من شادم
امشب قنق است یار فرخزادم
روز و شب دیگر است در عشق مرا
من زین شب و زین روز برون افتادم
تا آتش و آب عشق بشناختهام
در آتش دل چو آب بگداختهام
مانند رباب دل بپرداختهام
تا زخمهٔ زخم عشق خوش ساختهام
تا ترک دل خویش نگیری ندهم
وانچت گفتم تا نپذیری ندهم
حیلت بگذار و خویشتن مرده مساز
جان و سر تو که تا نمیری ندهم