دیوان شمس

چون می‌دانی که از نکوئی دورم (1210)

چون می‌دانی که از نکوئی دورم
گر بگریزم ز نیکوان معذورم

او همچو عصا کش است و من نابینا
من گام به خود نمیزنم مأمورم

حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم (1211)

حاشا که ز زخم تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و رفتن سر ترسیم

ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و مگوی خلق کمتر ترسیم

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم (1212)

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که بیاران برسد
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم

خود راز چنین لطف چه مانع باشیم (1213)

خود راز چنین لطف چه مانع باشیم
چون صنع حقیم پیش صانع باشیم

در مطبخ چرخ کاسه‌ها زرین‌اند
حاشا که به آب گرم قانع باشیم

خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم (1214)

خیزید که تا بر شب مهتاب زنیم
بر باغ گل و نرگس بیخواب زنیم

کشتی دو سه ماه بر سر یخ راندیم
وقت است برادران که بر آب زنیم

در آتش خویش چون دمی جوش کنم (1215)

در آتش خویش چون دمی جوش کنم
خواهم که دمی ترا فراموش کنم

گیرم جانی که عقل بیهوش کند
در جام درآئی و ترا نوش کنم

در باغ شدم صبوح و گل می‌چیدم (1216)

در باغ شدم صبوح و گل می‌چیدم
وز دیدن باغبان همی ترسیدم

شیرین سخنی ز باغبان بشنیدم
گل را چه محل که باغ را بخشیدم

در بحر خیال غرقهٔ گردابم (1217)

در بحر خیال غرقهٔ گردابم
نی بلکه به بحر می‌کشد سیلابم

ای دیده نمی‌خواب من بندهٔ آنک
در خواب بدانست که من در خوابم

در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم (1218)

در چنگ توام بتا در آن چنگ خوشم
گر جنگ کنی بکن در آن جنگ خوشم

ننگست ملامت به ره عشق تو را
من نام گرو کردم و با ننگ خوشم

در دور سپهر و مهر ساقی مائیم (1219)

در دور سپهر و مهر ساقی مائیم
سرمست مدام اشتیاقی مائیم

در آینه وجود کردیم نگاه
مائیم و نمائیم که باقی مائیم