دیوان شمس
گر یار کنی خصم تواش گردانیم
هر لحظه به نوعی دگرت رنجانیم
گر خار شدی گل از تو پنهان داریم
ور گل گردی در آتشت بنشانیم
گفتم به فراق مدتی بگزارم
باشد که پشیمان شود آن دلدارم
بس نوشیدم ز صبر و بس کوشیدم
نتوانستم از تو چه پنهان دارم
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
این بیخبری بس که ز خود بیخبرم
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محرم و همدم نشوم
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بیقرارت کردم
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
در گردن او ز توبه زنجیر کنم
زنجیر دران شود چو بیند مردار
با این سگ هار من چه تدبیر کنم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
گفتم که مگر غمت بود درمانم
کی دانستم که با غمت درمانم
او از سر لطف گفت درمان تو چیست
گفتم وصلت گفت بر این درمانم
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم
بحر گهر نامتناهی مائیم
بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم
بنشسته به تخت پادشاهی مائیم
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
زنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم