دیوان شمس
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
چون از من و تو این من و تو پاک شود
آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم
لا الفجر بقینة و لا شرب مدام
الفخر لمن یطعن فی یوم زحام
من یبدل روحه به سیف و سهام
یستأهل آن یقعدو الناس قیام
لب بستم و صد نکته خموشت گفتم
در گوش دل عشوه فروشت گفتم
در سر دارم آنچه به گوشت گفتم
فردا بنمایم آنچه دوشت گفتم
لیلم که نهاری نکند من چکنم
بختم که سواری نکند من چکنم
گفتم که به دولتی جهانرا بِخرم
اقبال چو یاری نکند من چکنم
ما از دو صفت ز کار بیکار شویم
در دست دو خوی بد گرفتار شویم
یک خوآنی که سخت از او مست شویم
خوی دگر آنکه دیر هشیار شویم
ما بادهٔ ز خون دل خود مینوشیم
در خم تن خویش چو می میجوشیم
جان را بدهیم و نیم از آن باده خوریم
سر را بدهیم و جرعهای نفروشیم
ما باده ز یار دلفروز آوردیم
ما آتش عشق سینهسوز آوردیم
تا دور ابد جهان نبیند در خواب
آن شبها را که ما به روز آوردیم
ما برزگران این کهن دشت نویم
در کشتهٔ شادی همه غم میدرویم
چون لالهٔ کم عمر در این دشت فنا
تا سر زده از خاک ببادی گرویم
ما جان لطیفیم و نظر در نائیم
در جای نمائیم ولی بیجائیم
از چهره اگر نقاب را بگشائیم
عقل و دل و هوش جمله را بربائیم
ما خاک ترا به آب زمزم ندهیم
شادی نستانیم و از این غم ندهیم
این صورت ما نصیب آدمیانست
از صورت تو آب به آدم ندهیم