دیوان شمس

ما خواجهٔ ده نه‌ایم ما قلاشیم (1310)

ما خواجهٔ ده نه‌ایم ما قلاشیم
ما صدر سرانه‌ایم ما اوباشیم

نی نی چو قلم به دست آن نقاشیم
خود نیز ندانیم کجا میباشیم

ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم (1311)

ما را بس و ما را بس و ما بس کردیم
ما پشت بروی یار ناکس کردیم

مردار همه نثار کرکس کردیم
در قبلهٔ تو نماز واپس کردیم

ما رخت وجود بر عدم بربندیم (1312)

ما رخت وجود بر عدم بربندیم
بر هستی نیست مزور خندیم

بازی بازی طنابها بگسستیم
تا خیمهٔ صبر از فلک برکندیم

ما عاشق خود را به عدو بسپاریم (1313)

ما عاشق خود را به عدو بسپاریم
هم منبل و هم خونی و هم عیاریم

ما را تو به شحنه ده که ما طراریم
تو حیلهٔ ما مخور که ما مکاریم

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم (1314)

ما کار و دکان و پیشه را سوخته‌ایم
شعر و غزل و دو بیتی آموخته‌ایم

در عشق که او جان و دل و دیدهٔ ماست
جان و دل و دیده هر سه بردوخته‌ایم

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم (1315)

ما مذهب چشم شوخ مستش داریم
کیش سر زلف بت‌پرستش داریم

گویند جز این هر دو بود دین درست
از دین درست ما شکستش داریم

مانند قلم سپید کار سیهم (1316)

مانند قلم سپید کار سیهم
گر همچو قلم سرم بری سر ننهم

چون سر خواهم به ترک سر خواهم گفت
چون با سر خود ز سر او شرح دهم

ماهی فارغ ز چارده می‌بینم (1317)

ماهی فارغ ز چارده می‌بینم
بی‌چشم بسوی ماه ره می‌بینم

گفتی که از او همه جهان آب شده است
آوخ که در این آب چه مه می‌بینیم

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم (1318)

ماییم که از بادهٔ بی‌جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

مائیم که پوستین بگازر دادیم (1319)

مائیم که پوستین بگازر دادیم
وز دادن پوستین بگازر شادیم

در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست
نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم