دیوان شمس
ای کرده ز گل دستک من پایک من
بنهاده چراغ عقل من را یک من
نالان به تو این جای شکر خایک من
اندر بر خویش کن مها جا یک من
ای گرسنهٔ وصل تو سیران جهان
لرزان ز فراق تو دلیران جهان
با چشم تو آهوان چه دارند به دست
ای زلف تو پایبند شیران جهان
ای لعل لبت معدن شکر چیدن
وز چشم تو نور نامصور دیدن
مه گردانست و برک که گردانست
فرقست بسی میان هر گردیدن
ای ماه لطیف جانفزا خرمن من
وی ماه فرو کرده سر از روزن من
ای گلشن جان و دیدهٔ روشن من
کی بینمت آویخته بر گردن من
ای مجمع دل راه پراکنده مزن
زان زخمه پریشان چو دل بنده مزن
ای دل لب خود را که زند لاف بقا
جز بر لب آن ساغر پاینده مزن
ای مفخر و سلطان همه دلداران
جالینوسی برای این بیماران
روز باران بگلشنت جمع شویم
شیرین باشند روز باران یاران
ای نالهٔ عشق تو رباب دل من
ای ناله شده همه جواب دل من
آن دولت معمور که میپرسیدی
یا بیتو و لیک در خراب دل من
ای نالهٔ عشق تو رباب دل من
ای ناله شده همه جواب دل من
آن دولت معمور که میپرسیدی
یا بیتو و لیک در خراب دل من
این بنده مراعات نداند کردن
زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
این مستی ما چو مستی مستان نیست
پیداست حد مستی افیون خوردن
این دیدهٔ من کز نگرد دور از من
ای صحت صد دیدهٔ رنجور از من
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود
ور شب باشم چون طلبی نور از من