دیوان شمس
ای یار به انکار سوی ما نگران
زیرا که نخوردهای از آن رطل گران
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخرهٔ منست و میر دگران
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
وی زهره بیا و از رخم زر میزان
آنان که میان ما جدائی جستند
دیوار بد و نمای و گو سر میزن
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دوست غمم بگو در اثنای سخن
دل گفت به گاه وصل با یار مرا
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
باغست و بهار و سرو، عالی ای جان
ما مینرویم از این حوالی، ای جان
بگشای نقاب و در فروبند کنون
ماییم و توی و خانه خالی، ای جان
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
سرمست همی شدیم روزی به چمن
عمریست که من در آرزوی آنم
کان عهد به یادآوری ای عهد شکن
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن
بیزار ز لعل و سنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن
ور نی به هزار ننگ باید بودن
بر خسته دلان راه ملامت می زن
هردم زخمی فزون ز طاقت می زن
آتش می زن به هر نفس در جانی
واندر همه دم دم فراغت می زن
بر گرد جهان این دل آوارهٔ من
بسیار سفر کرد پی چارهٔ من
وان آب حیات خوش و خوشخوارهٔ من
جوشید و برآمد ز دل خارهٔ من