غزل

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست (412)

آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگندِ من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره‌زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جانِ جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این‌که جا می‌طلبد در تنِ ما هست کجاست

غمزه‌ی چشم بهانه‌ست و زان‌سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دلم خَست کجاست

پرده‌ی روشنِ دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده‌ی دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست (413)

من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست

هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست

هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست

تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا تخت سلیمان ننشست

هر کی تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

هر کی در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست

ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست

هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
همچنین رقص کنان تا به گلستان ننشست

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست (414)

روز و شب خدمت تو بی‌سر و بی‌پا چه خوشست
در شکرخانه تو مرغ شکرخا چه خوشست

بر سر غنچه بسته که نهان می‌خندد
سایه سرو خوش نادره بالا چه خوشست

زاغ اگر عاشق سرگین خر آمد گو باش
بلبلان را به چمن با گل رعنا چه خوشست

بانگ سرنای چه گر مونس غمگینان‌ست
از دم روح نفخنا دل سرنا چه خوشست

گرچه شب بازرهد خلق ز اندیشه به خواب
در رخ شمس ضحی دیده بینا چه خوشست

بت پرستانه تو را پای فرورفت به گل
تو چه دانی که بر این گنبد مینا چه خوشست

چون تجلی بود از رحمت حق موسی را
زان شکرریز لقا سینه سینا چه خوشست

که صدا دارد و در کان زر صامت هم هست
گه خمش بودن و گه گفت مواسا چه خوشست

تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست (415)

تشنه بر لب جو بین که چه در خواب شدست
بر سر گنج گدا بین که چه پرتاب شدست

ای بسا خشک لبا کز گره سحر کسی
در ارس بی‌خبر از آب چو دولاب شدست

چشم بند ار نبدی که گرو شمع شدی
کآفتاب سحری ناسخ مهتاب شدست

ترسد ار شمع نباشد بنبیند مه را
دل آن گول از این ترس چو سیماب شدست

چون سلیمان نهان است که دیوانش دل است
جان محجوب از او مفخر حجاب شدست

ای بسا سنگ دلا که حجرش لعل شدست
ای بسا غوره در این معصره دوشاب شدست

این چه مشاطه و گلگونه غیب است کز او
زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست

چند عثمان پر از شرم که از مستی او
چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست

طرفه قفال کز انفاس کند قفل و کلید
من دکان بستم کو فاتح ابواب شدست

مطرب و نوحه‌گرِ عاشق و شوریده خوش است (416)

مطرب و نوحه‌گرِ عاشق و شوریده خوش است
نبوَد بسته بوَد رسته و روییده خوش است

تَف و بویِ جگرِ سوخته و جوشش خون
گَردِ زیر و بمِ مطرب بَه چه پیچیده خوش است

ز ابرِ پُر آبِ دو چشمش ز تصاریفِ فراق
بر شکوفه رخِ پژمرده بباریده خوش است

بنگر جان و جهان ور نتوانی دیدن
این جهان در هوسش درهم و شوریده خوش است

پیش دلبر بنهادن سرِ سرمست سزا است
سرِ او را کفِ معشوق بمالیده خوش است

دیدنِ روی دلارام، عیان سلطانی است
هم خیالِ صنمِ نادره در دیده خوش است

این سعادت ندهد دست همیشه اما
دیدنِ آن مهِ جان ناگه و دزدیده خوش است

عشق اگر رخت تو را برد به غارت خوش باش
پیش آن یوسف زیبا کف ببریده خوش است

بس کن ار چه که اراجیف بشیرِ وصل است
وصل همچون شُکرِ ناگه بشنیده خوش است

من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست (417)

من پری زاده‌ام و خواب ندانم که کجاست
چونک شب گشت نخسپند که شب نوبت ماست

چون دماغ است و سر استت مکن استیزه بخسب
دخل و خرج است چنین شیوه و تدبیر سزاست

خرج بی‌دخل خدایی است ز دنیا مطلب
هر که را هست زهی بخت ندانم که که راست

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست (418)

سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت توست
بستان جام و درآشام که آن شربت توست

عدد ذره در این جو‌ ِ هوا عشاقند
طرب و حالت ایشان مدد حالت توست

همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است
جرس و طبل رحیل از جهت رحلت توست

هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست

فکرتی که‌آن نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست

ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر
هم از او جوی دوا را که ولی نعمت توست

ز آن سوی کآمد محنت هم از آن سو است دوا
هم از او شبهه تو است و هم از او حجت توست

هم خمار از می آید هم از او دفع خمار
هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت توست

بس که هر مستمعی را هوس و سودا‌یی‌ست
نه همه خلق خدا را صفت و فطرت توست

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت (419)

بوسه‌ای داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت

هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت

یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت

یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت

تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقه زفت

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت (420)

ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت
گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت

چون چنین است صنم پند مده عاشق را
آهن سرد چه کوبی که وی از پند گذشت

تو چه پرسیش که چونی و چگونه است دلت
منزل عشق از آن حال که پرسند گذشت

آن چه روی است که ترکان همه هندوی ویند
ترک تاز غم سودای وی از چند گذشت

آن کف بحر گهربخش وراء النهر است
روضه خوی وی از سغد سمرقند گذشت

خارش حرص و طمع در جگر و جانش افکند
چون نسیم کرمش بر دل خرسند گذشت

ذوق دشنام وی از شهد ثنا بیش آمد
لطف خار غم او را گل خوش خند گذشت

گر در بسته کند منع ز هفتاد بلا
تا که این سیل بلا آمد و از بند گذشت

هر کی عقد و حل احوال دل خویش بدید
بند هستی بشکست او و ز پیوند گذشت

مرد چونک به کف آورد چنین در یتیم
خاطر او ز وفای زن و فرزند گذشت

بس که از قصه خوبش همه در فتنه فتند
کاین مقالات خوش از فهم خردمند گذشت

ساقیا این می از انگور کدامین پُشته‌ست (421)

ساقیا این می از انگور کدامین پُشته‌ست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست

درده آن باده اول که مبارک باده‌ست
مگسل آن رشتهٔ اول که مبارک رشته‌ست

صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست

بر در خانهٔ دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانهٔ دل یک خشته‌ست

باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست

تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست