فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
ای بخاری را تو جان پنداشته
حبه زر را تو کان پنداشته
ای فرورفته چو قارون در زمین
وی زمین را آسمان پنداشته
ای بدیده لعبتان دیو را
لعبتان را مردمان پنداشته
ای کرانه رفته عشق از ننگ تو
ای تو خود را در میان پنداشته
ای گرفته چشمت آب از دود کفر
دود را نور عیان پنداشته
ای ز شهوت در پلیدی همچو کرم
عاشقان را همچنان پنداشته
مستی شهوت نشان لعنت است
ای نشان را بینشان پنداشته
ای تو گندیده میان حرف و صوت
وی خدا را بیزبان پنداشته
ماهتابش میزند بر کوریت
ای تو مه را هم نهان پنداشته
هر چه گفتم خویشتن را گفتهام
ای تو هجو دیگران پنداشته
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است لیکن از توش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
جستهاند دیوانگان از سلسله
ز آنک برزد بوی جان از سلسله
نعرهها از عاشقان برخاسته
الامان و الامان از سلسله
جان مشتاقان نمیگنجد همی
در زمین و آسمان از سلسله
پیش لیلی میبرم من هر دمی
جان مجنون ارمغان از سلسله
حلقههای عشق تو در گوش ماست
هوش ما را تو مران از سلسله
فتنه بین کز سلسله انگیختی
فتنه را هم مینشان از سلسله
صد نشان بر پای جان از بند توست
گرچه جان شد بینشان از سلسله
شمس تبریزی مرادم زلف توست
گرچه کردم من بیان از سلسله
روز ما را دیگران را شب شده
ز آفتابی اختران را شب شده
تیر دولتهای ما پیروز شد
تیر جست و مر کمان را شب شده
روز خندان در رخ عین الیقین
کافرستان گمان را شب شده
برپریده مرغ ایمانت کنون
بیامان خواهی امان را شب شده
هر دمی روز است اندر کان جان
روز نقد توست کان را شب شده
عاشقان را روزهای بینشان
عاقل رسم و نشان را شب شده
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بربگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز بر شیر نر بگریستی
مادر فرزندخوار آمد زمین
ور نه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر میکند
ترک کردی عر و عر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد میگرید ز نقل
عاقلستی بیشتر بگریستی
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز
ور نه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی همین شیرین ما
چاره دیدی چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کآمد بر جگر
بر سپر جستی سپر بگریستی
زیر خاکم آن چنانک این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین خمش کن نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
با چنین رفتن به منزل کی رسی
با چنین خصلت به حاصل کی رسی
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی
با چنین زفتی چگونه کم زنی
با چنین وصلت به واصل کی رسی
چونک اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی
همچو آبی اندر این گل ماندهای
پس به پاک از آب و از گل کی رسی
بگذر از خورشید وز مه چون خلیل
ور نه در خورشید کامل کی رسی
چون ضعیفی رو به فضل حق گریز
ز آنک بیمفضل به مفضل کی رسی
بی عنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی
بی براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی
بی پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی
پیش بسم الله بسمل شو تمام
ور نه چون مردی به بسمل کی رسی
چارهای کو بهتر از دیوانگی
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی
رنج فربه شد برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بیبهرهاند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
قره العین منی ای جان بلی
ماه بدری گرد ما گردان بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
میفرستد حوری و رضوان بلی
ای چراغ و مشعله هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان بلی
چون شکستی شیشه درویش را
واجب آید دادن تاوان بلی
ملک بخشد مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان بلی
جاء ربک و الملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
بر خورد از فرجه بستان بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میکشد از کان بلی
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرمتر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخهای جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب میآید به عین
لیک از این زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچه خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوبرو
میبه کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن ولیک
از سوی غیرت سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
هر دم ای دل سوی جانان میروی
وز نظرها سخت پنهان میروی
جامهها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان میروی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان میروی
پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورتگر به مهمان میروی
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان میروی
همچو آبی میروی در زیر کاه
آب حیوانی به بستان میروی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
ای دریغا خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان میروی
حال ما بنگر ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان میروی