فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
می رسد بوی جگر از دو لبم
می برآید دودها از یاربم
می بنالد آسمان از آه من
جان سپردن هر دمی شد مذهبم
اندکی دانستیی از حال من
گر خبر بودی شبت را از شبم
مکتب تعلیم عشاق آتش است
من شب و روز اندرون مکتبم
روی خود بر روی زرد من بنه
دست نه بر سینهام کاندر تبم
گفتمش گویم به گوشت یک سخن
گفت ترسم تا نسوزد غبغبم
گفتمش دور از جمالت چشم بد
چشم من نزدیک اگر چه معجبم
عاشقم از عاشقان نگریختم
وز مصاف ای پهلوان نگریختم
حمله بردم سوی شیران همچو شیر
همچو روبه از میان نگریختم
قصد بام آسمان می داشتم
از میان نردبان نگریختم
چون که من دارو بدم هر درد را
از صداع این و آن نگریختم
هیچ دیدی دارو کز دردی گریخت
داروم من همچنان نگریختم
پیرو پیغامبران بودم به جان
من ز تهدید خسان نگریختم
زنده کوشم در شکار زندگی
زنده باشم چون ز جان نگریختم
چشم تیراندازش آنگه یافتم
که ز تیر خرکمان نگریختم
زخم تیغ و تیر من منصور شد
چون که از زخم سنان نگریختم
بحر قندم از ترش باکیم نیست
سودمندم از زیان نگریختم
شمس تبریزی چو آمد آشکار
ز آشکارا و نهان نگریختم
دست من گیر ای پسر خوش نیستم
ای قد تو چون شجر خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو همچنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم می بندم به هر دم تا به دیر
زانک بیتو با نظر خوش نیستم
ای گزیده یار چونت یافتم
ای دل و دلدار چونت یافتم
می گریزی هر زمان از کار ما
در میان کار چونت یافتم
چند بارم وعده کردی و نشد
ای صنم این بار چونت یافتم
زحمت اغیار آخر چند چند
هین که بیاغیار چونت یافتم
ای دریده پردههای عاشقان
پرده را بردار چونت یافتم
ای ز رویت گلستانها شرمسار
در گل و گلزار چونت یافتم
ای دل اندک نیست زخم چشم بد
پس مگو بسیار چونت یافتم
ای که در خوابت ندیده خسروان
این عجب بیدار چونت یافتم
شمس تبریزی که انوار از تو تافت
اندر آن انوار چونت یافتم
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگهای عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچ از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر از او درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حربها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشته الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
بوی آن خوب ختن می آیدم
بوی یار سیمتن می آیدم
می رسد در گوش بانگ بلبلان
بوی باغ و یاسمن می آیدم
درد چون آبستنان می گیردم
طفل جان اندر چمن می آیدم
بوی زلف مشکبار روح قدس
همچو جان اندر بدن می آیدم
یوسفم افتاده در چاه فراق
از شه مصر آن رسن می آیدم
من شهید عشقم و پرخون کفن
خونبها اندر کفن می آیدم
بر سرم نه آن کلاه خسروی
کان چنان شیرین ذقن می آیدم
سر نهادم همچو شمع اندر لگن
سر نگر کاندر لگن می آیدم
جانها بر بام تن صف صف زدند
کان قباد صف شکن می آیدم
گوییا آن چنگ عشرت ساز یافت
تا نوای تن تنن می آیدم
گوییا ساقی جان بر کار شد
تا چنین می در دهن می آیدم
یا ز شعشاع عقیق احمدی
بوی رحمان از یمن می آیدم
یا ز بوی شمس تبریزی ز عشق
نعرهها بیخویشتن می آیدم
نو به نو هر روز باری می کشم
وین بلا از بهر کاری می کشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می کشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری می کشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری می کشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری می کشم
عشق یزدان پس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری می کشم
ناز هر بیگانه سنگین دلی
بهر یاری بردباری می کشم
بهر لعلش کوه و کانی می کنم
بهر آن گل بار خاری می کشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خاری می کشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری می کشم
گفت ای غم تا قیامت می کشی
می کشم ای دوست آری می کشم
سینه غار و شمس تبریزی است یار
سخره بهر یار غاری می کشم
می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می رمد دیوانه هم
آن چنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه می انداخت از غیرت علم
پردههایی می نوازد پرده در
تارهایی می زند بیزیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پرده شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس بیخان و بیمانت کنم
تو بر آنک خلق را حیران کنی
من بر آنک مست و حیرانت کنم
گر کُهِ قافی تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهای
من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهای
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهی خود مگو
چون شهت لاحول شیطانت کنم
چند می باشی اسیر این و آن
گر برون آیی از این آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدفها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
گفتهای من یار دیگر می کنم
بر تو دل چون سنگ مرمر می کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و بیسر می کنم
گوهری را زیر مرمر می کشم
مرمری را لعل و گوهر می کنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بسته آن زلف کافر می کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می کنم
کلههای عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر می کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد ولیک
از فراقش خشک و بیبر می کنم
گلبنان را جمله گردن می زنم
قصد شاخ تازه و تر می کنم
چونک بیمن باغ حال خود بدید
جور هشتم داد و داور می کنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می کنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست بیسیمان پر از زر می کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر می کنم
شمس تبریزی همیگوید به روح
من ز عین روح سرور می کنم