فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
چه نشستی دور چون بیگانگان
اندرآ در حلقه دیوانگان
شرم چه بود عاشقی و آن گاه شرم
جان چه باشد این هوس و آن گاه جان
میفروشد او به جانی بوسهای
رو بخر کان رایگان است رایگان
آنک عشقش خانهها برهم زدهست
آمد اندر خانه همسایگان
کف برآوردهست این دریا ز عشق
سر فروکردهست آن مه ز آسمان
ای ببسته خوابها امشب بیا
خواب ما را بین چو وصلت بینشان
هر شهی را بندگانش حارسند
شاه ما مر بندگان را پاسبان
شاه ما از خواب و بیداری برون
در میان جان ما دامن کشان
اندر این شب مینماید صورتی
مشعله در دست یا رب کیست آن
خواب جست و شورش افزودن گرفت
یاد آمد پیل را هندوستان
آتش عشق خدا بالا گرفت
تیر تقدیر خدا جست از کمان
دانهای کان در زمین غیب بود
سر زد و همچون درختی شد عیان
برق جست و آتشی زد در درخت
آتش و برق شگرف بیامان
سبزتر میشد ز آتش آن درخت
میشکفت از برق و آتش گلستان
این درختان سبز از آتش شوند
آب دارد این درختان را زبان
تا توی پیدا نهان گردد درخت
او شود پیدا چو تو گردی نهان
شمس تبریز است باغ عشق را
هم طراوت هم نما هم باغبان
هر کجا که پا نهی ای جان من
بردمد لاله و بنفشه و یاسمن
پاره گل برکنی بر وی دمی
بازگردد یا کبوتر یا زغن
در تغاری دست شویی آن تغار
ز آب دست تو شود زرین لگن
بر سر گوری بخوانی فاتحه
بوالفتوحی سر برآرد از کفن
دامنت بر چنگل خاری زند
چنگلش چنگی شود با تن تنن
هر بتی را که شکستی ای خلیل
جان پذیرد عقل یابد زان شکن
تا مه تو تافت بر بداختری
سعد اکبر گشت و وارست از محن
هر دمی از صحن سینه برجهد
همچو آدم زادهای بیمرد و زن
وآنگه از پهلوی او وز پشت او
پر شوند آدمچگان اندر زمن
خواستم گفتن بر این پنجاه بیت
لب ببستم تا گشایی تو دهن
شاه ما باری برای کاهلان
گنج میبخشد به هر دم رایگان
الصلا یاران به سوی تخت شاه
گنج بیرنج است و سود بیزیان
چشم دل داند چه دید از کحل او
نور و رحمت تا به هفتم آسمان
خود چه باشد پیش او هفت آسمان
بر مثال هفت پایه نردبان
ای به صورت خردتر از ذرهای
وی به معنی تو جهان اندر جهان
ای خمیده چون کمان از غم ببین
صد هزاران صف شکسته زین کمان
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیکخواه
میبرندت تا به حضرت کشکشان
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن به سان ریسمان بگداخته
جان معلق میزند بر ریسمان
ترک ساقی گشت در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
نک بهاران شد صلا ای لولیان
بانگ نای و سبزه و آب روان
لولیان از شهر تن بیرون شوید
لولیان را کی پذیرد خان و مان
دیگران بردند حسرت زین جهان
حسرتی بنهیم در جان جهان
با جهان بیوفا ما آن کنیم
هرچ او کردهست با آن دیگران
تا حریف خود ببیند او یکی
امتحان او بیابد امتحان
نی غلط گفتم جهان چون عاشق است
او به جان جوید جفای نیکوان
جان عاشق زنده از جور و جفاست
ای مسلمان جان که را دارد زیان
راه صحرا را فروبست این سخن
کس نجوید راه صحرا را دهان
تو بگو دارد دهان تنگ یار
با لب بسته گشاد بیکران
هر که بر وی آن لبان صحرا نشد
او نه صحرا داند و نی آشیان
هر که بر وی زان قمر نوری نتافت
او چه بیند از زمین و آسمان
هر کسی را کاین غزل صحرا شود
عیش بیند زان سوی کون و مکان
بشنو از دل نکتههای بیسخن
و آنچ اندر فهم ناید فهم کن
در دل چون سنگ مردم آتشی است
کو بسوزد پرده را از بیخ و بن
چون بسوزد پرده دریابد تمام
قصههای خضر و علم من لدن
در میان جان و دل پیدا شود
صورت نو نو از آن عشق کهن
چون بخوانی والضحی خورشید بین
کان زر بین چون بخوانی لم یکن
جان جانهایی تو جان را برشکن
کس توی دیگر کسان را برشکن
گوهر باقی درآ در دیدهها
سنگ بستان باقیان را برشکن
ز آسمان حق بتاب ای آفتاب
اختران آسمان را برشکن
غیب دان کن سینههای خلق را
سینههای عیب دان را برشکن
بانشان از بینشان پرده شده
بینشانی هر نشان را برشکن
روز مطلق کن شب تاریک را
بارنامه پاسبان را برشکن
شمس تبریز آفتابی آفتاب
شمع جان و شمعدان را برشکن
ای دلارام من و ای دل شکن
وی کشیده خویش بیجرمی ز من
از نظر رفتی ز دل بیرون نهای
ز آنک تو شمعی و جان و دل لگن
جان من جان تو جانت جان من
هیچ کس دیدهست یک جان در دو تن
زندگیام وصل تو مرگم فراق
بینظیرم کردهای اندر دو فن
بس بجستم آب حیوان خضر گفت
بیوصالش جان نیابی جان مکن
غم نیارد گرد غمگین تو گشت
ور بگردد بایدش گردن زدن
جانها زان گرد تو گرددهمی
جان ادیم و تو سهیل اندر یمن
بهر تو گفتهست منصور حلاج
یا صغیر السن یا رطب البدن
شیر مست شهد تو گشت و بگفت
یا قریب العهد من شرب اللبن
پیش مستان تو غم را راه نیست
فکرت و غم هست کار بوالحسن
هر کی در چاه طبیعت مانده است
چارهاش نبود ز فکر چون رسن
چونک برپرید کاسد گشت حبل
چون یقینی یافت کاسد گشت ظن
همزبان بیزبانان شو دلا
تا به گفت و گو نباشی مرتهن
ساقیا برخیز و می در جام کن
وز شراب عشق دل را دام کن
نام رندی را بکن بر خود درست
خویشتن را لاابالی نام کن
چرخ گردنده تو را چون رام شد
مرکب بیمرکبی را رام کن
آتش بیباکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن
مذهب زناربندان پیشه گیر
خدمت کاووس و آذرنام کن
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
عذر میگوید که یعنی خامشم
با تو میگوید دل هشیار من
با کسی دیگر زبان گردد همه
سر خود میگوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من