فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن (1991)

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن
وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن

همه خوردند و برفتند بقای ما باد
که دل و جان زمانیم و سپهدار زمن

چو توی آب حیاتی کی نماند باقی
چو تو باشی بت زیبا همه گردند شمن

کتب العشق علینا غمرات و محن
و قضی الحجب علینا فتنا بعد فتن

فرج آمد برهیدیم ز تشویش جهان
بپرد جان مجرد به گلستان منن

ناقتی نخ هنا فهو مناخ حسن
فیه ماء و سخاء و رخاء و عطن

یرزقون فرحین بخوریم آن می و نقل
مقعد صدق چو شد منزل عشاق سکن

دامن سیب کشانیم سوی شفتالو
ببریم از گل تر چند سخن سوی سمن

چو مرا می بدهی هیچ مجو شرط ادب
مست را حد نزند شرع مرا نیز مزن

ادب و بی‌ادبی نیست به دستم چه کنم
چو شتر می کشدم مست شتربان به رسن

بلبل از عشق ز گل بوسه طمع کرد و بگفت
بشکن شاخ نبات و دل ما را مشکن

گفت گل راز من اندرخور طفلان نبود
بچه را ابجد و هوز به و حطی کلمن

گفت گر می ندهی بوسه بده باده عشق
گفت این هم ندهم باش حزین جفت حزن

گفت من نیز تو را بر دف و بربط بزنم
تنن تن تننن تن تننن تن تننن

گفت شب طشت مزن که همه بیدار شوند
که مگر ماه گرفته‌ست مجو شور و فتن

طشت اگر من نزنم فتنه چو نه ماهه شده‌ست
فتنه‌ها زاید ناچار شب آبستن

برگ می لرزد بر شاخ و دلم می لرزد
لرزه برگ ز باد و دلم از خوب ختن

تاب رخسار گل و لاله خبر می دهدم
که چراغی است نهان گشته در این زیر لگن

جهد کن تا لگن جهل ز دل برداری
تا که از مشرق جان صبح برآید روشن

شمس تبریز طلوعی کن از مشرق روح
که چو خورشید تو جانی و جهان جمله بدن

خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن (1992)

خوی با ما کن و با بی‌خبران خوی مکن
دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن

اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوی مکن

دل بنه بر هوسی که دل از آن برنکنی
شیرمردا دل خود را سگ هر کوی مکن

هم بدان سو که گه درد دوا می خواهی
وقف کن دیده و دل روی به هر سوی مکن

همچو اشتر بمدو جانب هر خاربنی
ترک این باغ و بهار و چمن و جوی مکن

هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمی
اندر این مزبله از بهر خدا طوی مکن

میر چوگانی ما جانب میدان آمد
پی اسپش دل و جان را هله جز گوی مکن

روی را پاک بشو عیب بر آیینه منه
نقد خود را سره کن عیب ترازوی مکن

جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا
جز سوی آنک تکت داد تکاپوی مکن

روی و مویی که بتان راست دروغین می دان
نامشان را تو قمرروی زره موی مکن

بر کلوخی است رخ و چشم و لب عاریتی
پیش بی‌چشم به جد شیوه ابروی مکن

قامت عشق صلا زد که سماع ابدی است
جز پی قامت او رقص و هیاهوی مکن

دم مزن ور بزنی زیر لب آهسته بزن
دم حجاب است یکی تو کن و صدتوی مکن

هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من (1993)

هیچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
نقل سازد جهت این جگر خسته من

دست خود بر سر من مالد از روی کرم
که تو چونی هله ای بی‌دل و پابسته من

سر گران گشته از آن باده بی‌ساغر من
زعفران کشته بدین لاله بررسته من

زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
ای گسسته رگت از زخمه آهسته من

چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من

هله ای طیف خیالش بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پخته به نبشته من

چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شب‌ها و سحرها به دعا جسته من

چند صف‌ها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکسته من

لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین تو به گلدسته من

لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوسته من

بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان (1994)

بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان
رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان

مدتی هست که ما در طلبش سوخته‌ایم
شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران

هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش
جامه پرخون شده او است ببینید نشان

خون عشاق کهن خود نشود تازه بود
خون چو تازه است بدانید که هست آن فلان

همه خون‌ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک
خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان

تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است
خون عشاق نخفته‌ست و نخسبد به جهان

غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس
نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران

غمزه توست که مست آید و دل‌ها دزدد
قصد جان‌ها کند آن سخت دل سخته کمان

داد آن است که آن گمشده را بازدهی
یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان

گر ز میر شکران داد بیابی ای دل
شکر کن شو تو گدازان چو شکر با شکران

گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی
خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان (1995)

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان
همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان

ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بوده‌ام نعره زنان رقص کنان بر درشان

گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا
بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان

ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان

خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات
مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان

همه عالم به یکی قطره دریا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان (1996)

چون خیال تو درآید به دلم رقص کنان
چه خیالات دگر مست درآید به میان

گرد بر گرد خیالش همه در رقص شوند
وان خیال چو مه تو به میان چرخ زنان

هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند
همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان

سخنم مست شود از صفتی و صد بار
از زبانم به دلم آید و از دل به زبان

سخنم مست و دلم مست و خیالات تو مست
همه بر همدگر افتاده و در هم نگران

همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات به هم درشکند او ز فغان

همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است
همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان

ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم
تا مفرح شود آن را که بود دیده جان

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن (1997)

هر که را گشت سر از غایت برگردیدن
ساکنان را همه سرگشته تواند دیدن

هر کی از ضعف خود اندر رخ مردان نگرد
بر دو چشم کژ او فرض بود خندیدن

هر کی صفرا شودش غالب از شیرینی
تلخ گردد دهنش گاه شکر خاییدن

عقل میدانی او خود خر لنگ افتاده است
در براق احدی دید کسی لنگیدن

ای کسی کز حدثان در حدثی افتادی
چون چنینی تو روا نیست تو را جنبیدن

باید اول ز حدث سوی قدم پیوستن
وانگهان بر قدمش نیمچه‌ای ببریدن

خانه شاه بزن نقب اگر نقب زنی
گوهری دزد از آن خانه گه دزدیدن

من علامات گهر گفتم لیکن چه کنم
کورموشی چو ندارد نظر بگزیدن

شمس تبریز سخن‌های تو می بخشد چشم
لیک کو گوش که داند سخنت بشنیدن

به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن (1998)

به خدا گل ز تو آموخت شکر خندیدن
به خدا که ز تو آموخت کمر بندیدن

به خدا چرخ همان دید که من دیدستم
ور نه دیدی ز چه بودیش به سر گردیدن

گفتم ای نی تو چنین زار چرا می نالی
گفت خوردم دم او شرط بود نالیدن

گفتم ای ماه نو این جمله گداز تو ز چیست
گفت کاهش دهدم فایده بالیدن

فایده زفت شدن در کمی و کاستن است
از پی خرج بود مکسبه‌ها ورزیدن

پر پروانه پی درک تف شمع بود
چونک آن یافت نخواهد پر و دریازیدن

در فنا جلوه شود فایده هستی‌ها
پس نباید ز بلا گریه و درچغزیدن

پس خمش باش همی‌خور ز کمان‌هاش خدنگ
چون هنر در کمیت خواهد افزاییدن

مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن (1999)

مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن

مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن

نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن

پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن

هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم
هر دمم دم ده بی‌باک ستمکاره مکن

تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابسته گهواره مکن

پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن

ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن

صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بسته‌ست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن

خمر یک روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مکن

لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن

جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من (2000)

ای ز هجران تو مردن طرب و راحت من
مرگ بر من شده بی‌تو مثل شهد و لبن

می‌تپد ماهی بی‌آب بر آن ریگ خشن
تا جدا گردد آن جان نزارش ز بدن

آب تلخی شده بر جانوران آب حیات
شکر خشک بر ایشان بتر از گور و کفن

نیست بازی کشش جزو به اصل کل خویش
چند پیغامبر بگریست پی حب وطن

کودکی کاو نشناسد وطن و مولد خویش
دایه خواهد چه ستنبول مر او را چه یمن

شد چراگاه ستاره سوی مرعای فلک
حیوان خاک پرستد مثل سرو و سمن

من از این ناله اگر چه که دهان می‌بندم
نتوان در شکم آب فروبست دهن

نفس چغز ز آب است نه از باد هوا
بحریان را هله این باشد معهوده و فن

عارفانی که نهانند در آن قلزم نور
دمشان جمله ز نوری است ظلامات شکن

قلم و لوح چو این جا برسیدیم شکست
شکند کوه چو آگه شود از رب منن