فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
کدیهای میکنم سبک بشنو
خبر عشق میدهم بگرو
نفسی با خودم قرینی ده
که به میزان نهند با زر، جُو
تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن
کهنم را به یک نظر کن نو
پیشهٔ کیمیا خود این باشد
که مس تیره را ببخشد ضو
کرمت را بگوی تا بدهد
درخور شام بنده روغن عو
ای دل آن شاه سوی بیسویی است
خلق هر سو دوند تو کم دو
فکر مردم به هر سوی گرو است
تو به «لاحول» فکر را کن خو
بیسوی عالمی است بس عالی
شش جهت وادییست بس درگو
کار امروز را مگو فردا
تا نه حسرت خوری نه گویی «لو»
چشمکت میزند رقیب غیور
چشم ازو بر مگیر لاتطغو
شمس تبریز خضر عین یقین
وارهان خلق را ز عینالسو
برای مسلط شدن بر فعلاتن مفاعلن فعلن پیشنهاد میکنیم پلیلیست زیر را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که میشنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. میتوانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دستها و سرتان را تکان دهید.
همهی اینها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهمترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.
برای مشاهدهی اشعار بیشتر در این وزن میتوانید به لینک زیر وارد شوید:
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینهدارِ طلعت اوستمن که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوستتو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوستگر من آلودهدامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوستمن که باشم در آن حرم که صبا
پردهدارِ حریمِ حُرمتِ اوستبی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوستهر گلِ نو که شد چمنآرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوستدورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوستمُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوستمن و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوستفقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست
حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس استطَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس استشبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس استوه که دُردانهای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس استای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس استاز برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس استهمچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحابمیچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احبابمیوزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ نابتخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریابدرِ میخانه بستهاند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبوابلب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههایِ کباباین چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاببر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.
میدمد صبح و کِلِّه بست سحاب
الصَبوح الصَبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخِ لاله
المُدام المُدام یا احباب
میوزد از چمن نسیمِ بهشت
هان، بنوشید دَم به دَم مِیِ ناب
تخت زُمْرُد زده است گل به چمن
راحِ چون لعلِ آتشین دریاب
درِ میخانه بستهاند دگر
اِفتَتِح یا مُفَتِّح الاَبواب
لب و دَندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههایِ کباب
این چنین موسِمی عجب باشد
که ببندند میکده به شتاب
بر رخِ ساقیِ پری پیکر
همچو حافظ بنوش بادهٔ ناب
حالِ دل با تو گفتنم، هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم، هوس است
طَمَعِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم، هوس است
شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم، هوس است
وه که دُردانهای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم، هوس است
ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم، هوس است
از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم، هوس است
همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم، هوس است
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینهدارِ طلعت اوست
من که سر در نیاورم به دو کون
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست
تو و طوبی و ما و قامتِ یار
فکرِ هر کس به قدرِ همتِ اوست
گر من آلودهدامنم چه عجب
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پردهدارِ حریمِ حُرمتِ اوست
بی خیالش مباد منظرِ چشم
زآن که این گوشه جایِ خلوتِ اوست
هر گلِ نو که شد چمنآرای
زَ اثر رنگ و بویِ صحبتِ اوست
دورِ مجنون گذشت و نوبتِ ماست
هر کسی پنج روز، نوبتِ اوست
مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک؟
غرض اندر میان سلامتِ اوست
فقرِ ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینهٔ محبتِ اوست
حالِ خونین دلان که گوید باز؟
وز فلک خونِ خُم که جوید باز؟
شرمش از چشمِ مِی پرستان باد
نرگسِ مست اگر بروید باز
جز فَلاطونِ خُم نشینِ شراب
سِرِّ حکمت به ما که گوید باز؟
هر که چون لاله کاسه گَردان شد
زین جفا رُخ به خون بشوید باز
نَگُشایَد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبوید باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن
بِبُرَش موی تا نَمویَد باز
گِردِ بیتُ الحَرامِ خُم حافظ
گر نمیرد به سَر بپوید باز
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
گشتهام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوایِ خاکِ دَرَش
میرود آبِ دیدهام که مپرس
من به گوشِ خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سویِ من لب چه میگَزی که «مگوی»
لبِ لعلی گَزیدهام که مپرس
بی تو در کلبهٔ گداییِ خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در رَهِ عشق
به مَقامی رسیدهام که مپرس
خوش خبر باشی ای نسیمِ شِمال
که به ما میرسد زمانِ وصال
قصّةُ الْعِشق، لَا انْفِصامَ لَها
فُصِمَت ها هُنا لسانُ القال
ما لِسَلمی و من بِذی سَلَمٍ
أینَ جِیرانُنا و کَیفَ الْحال
عَفَتِ الدارُ بَعدَ عافیةٍ
فَاسألوا حالَها عَنِ الاَطْلال
فی جَمالِ الکمالِ نِلتَ مُنی
صَرَّفَ اللهُ عَنکَ عَینَ کمال
یا بَریدَ الْحِمی حَماکَ الله
مرحباً مرحباً تَعال تَعال
عرصهٔ بزمگاه خالی ماند
از حریفان و جامِ مالامال
سایه افکند حالیا شبِ هجر
تا چه بازَند شبرُوانِ خیال
تُرکِ ما سویِ کَس نمینِگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند؟
نالهٔ عاشقان خوش است، بِنال
گرچه ما بندگان پادشهیم
پادشاهان ملک صبحگهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
جام گیتی نما و خاک رهیم
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقه گنهیم
شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آیینه رخ چو مهیم
شاه بیدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهیم
گو غنیمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهیم
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
شیر سرخیم و افعی سیهیم
وام حافظ بگو که بازدهند
کردهای اعتراف و ما گوهیم
ای که دایم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
که به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب که مخموری