فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)

حکم نو کن که شاه دورانی (3142)

حکم نو کن که شاه دورانی
سکه تازه زن که سلطانی

حکم مطلق تو راست در عالم
حاکمان قالب‌اند و تو جانی

آن چه شاهان به خواب می‌جستند
چون مسلم شدت به آسانی

همه مرغان چو دانه چین تواند
تو همایی میان مرغانی

بر سر آمد رواق دولت تو
ز آن که تو صاف صاف انسانی

برتر آید ز جان ملک و ملک
گر دهی دل به روح حیوانی

شرط‌ها را ز عاشقان برگیر
که تو احوال شان همی‌دانی

دام‌ها را ز راه شان بردار
خواه تقدیر و خواه شیطانی

تا شوم سرخ رو در این دعوی
که تو چون حق لطیف فرمانی

شمس تبریز رحمت صرفی
ز آن که سر صفات رحمانی

مستی و عاشقانه می‌گویی (3143)

مستی و عاشقانه می‌گویی
تو غریبی و یا از این کویی

پیش آن چشم‌های جادوی تو
چون نباشد حرام جادویی

پیش رویت چو قرص مه خجلست
به چه رو کرد زهره بی‌رویی

عاشقان را چه سود دارد پند
سیل شان برد رو چه می‌جویی

تو چه دانی ز خوبی بت ما
ما از آن سو و تو از این سویی

ما ز دستان او ز دست شدیم
دست از ما چرا نمی‌شویی

رو به میدان عشق سجده کنان
پیش چوگان عشق چون گویی

پیش آن چشم‌های ترکانه
بنده‌ای و کمینه هندویی

به ستیزه در این حرم ای صبر
گاه لاله و گاه لولویی

آفتابا نه حد تو پیداست
که نه در خانه ترازویی

هله ای ماه خویش را بشناس
نی به وقت محاق چون مویی

هله ای زهره زیر چادر رو
رو نداری وقیحه بانویی

تو بیا ای کمال صورت عشق
نور ذات حقی و یا اویی

اندر این ره نماند پای مرا
زانوم را نماند زانویی

همچو کشتی روم به پهلو من
ای دل من هزارپهلویی

مست و بی‌خویش می‌روی چپ و راست
سوی بی‌چپ و راست می‌پویی

نی چپست و نه راست در جانست
بو ز جان یابی ار بینبویی

ز آن شکر روی اگر بگردانی
گر نباتی بدان که بدخویی

ور تو دیوی و رو بدو آری
الله الله چه ماهِ دَه تویی

دلم از جا رود چو گویم او
همه اوها غلام این اویی

هین ز خوهای او یکی بشنو
گاه شیری کند گه آهویی

هین خمش که ار دیده کف نکند
نکند سیب و نار آلویی

بحر ما را کنار بایستی (3144)

بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی

شیر بیشه میان زنجیرست
شیر در مرغزار بایستی

ماهیان می‌طپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی

بلبل مست سخت مخمورست
گلشن و سبزه‌زار بایستی

دیده‌ها از غبار خسته شده‌ست
دیده اعتبار بایستی

همه گل‌خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه‌وار بایستی

ره به آب حیات می‌نبرند
خضر را آبخوار بایستی

دل پشیمان شده‌ست ز آنچ گذشت
دل امسال پار بایستی

اندر این شهر قحط خورشیدست
سایه شهریار بایستی

شهر سرگین پرست پر گشته‌ست
مشک نافه تتار بایستی

مشک از پشک کس نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی

دولت کودکانه می‌جویند
دولت بی‌عثار بایستی

مرگ تا در پی‌ست روز شبست
شب ما را نهار بایستی

چون بمیری بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی

چنگ در ما زده‌ست این کمپیر
چنگ او تار تار بایستی

طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی

دم معدود اندکی مانده‌ست
نفسی بی‌شمار بایستی

نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی

مرگ دیگی برای ما پخته‌ست
آن خورش را گوار بایستی

یاد مردن چو دافع مرگست
هر دمی یادگار بایستی

هر دمی صد جنازه می‌گذرد
دیده‌ها سوگوار بایستی

ملک‌ها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی

عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی

هوش‌ها چون مگس در آن دوغست
هوش را هوشیار بایستی

زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی

معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی

گوش‌ها بسته است لب بربند
از خرد گوشوار بایستی

از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی

آوخ آوخ چو من وفاداری (3145)

آوخ آوخ چو من وفاداری
در تمنای چون تو خون‌خواری

آوخ آوخ طبیب خون‌ریزی
بر سر زار زار بیماری

آن جفاها که کرده‌ای با من
نکند هیچ یار با یاری

گفتمش «قصد خون من داری
بی خطا و گناه» گفت «آری»

عشق جز بی‌گناه می‌نکشد
نکشد عشق او گنه‌کاری

هر زمان گلشنی همی‌سوزم
تو چه باشی به پیش من؟ خاری

بشکستم هزار چنگ طرب
تو چه باشی به چنگ من؟ تاری

شهرها از سپاه من ویران
تو چه باشی؟ شکسته دیواری

گفتمش از کمینه بازی تو
جان نبرده‌ست هیچ عیّاری

ای ز هر تار موی طره تو
سرنگون‌سار بسته طرّاری

گر ببازم وگر نه زین شه‌رخ
ماتم و مات مات من باری

آن که نخرید و آن که او بخرید
شد پشیمان غریب بازاری

و آن که بخرید گوید آن همه را
کاش من بودمی خریداری

و آن که نخرید دست می‌خاید
ناامید و فتاده و خواری

فرع بگرفته اصل افکنده
جان بداده گرفته مرداری

پا بریده به عشق نعلینی
سر بداده به عشق دستاری

با چنین مشتری کند صرفه
از چنین باده مانده هشیاری

خر علف‌زار تن گزید و بماند
خر مردار در علف زاری

ای دلزار محنت و بلا داری (3146)

ای دلزار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری

اینچنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری

رخت اندیشه می‌کشی هرجا
بنگر آخر، جز او کرا داری؟

لطفهایی که کرد چندین گاه
یاد آور اگر وفاداری

چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟!

عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری

هر سحر مر ترا ندا آید
سو ما آ، که داغ ما داری

پیش ازین تن تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟!

جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟!

خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری

می‌روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری

بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری

ساقیا ساقیا روا داری (3147)

ساقیا ساقیا روا داری
که رود روز ما به هشیاری

گر بریزی تو نقل‌ها در پیش
عقل‌ها را ز پیش برداری

عوض باده نکته می‌گویی
تا بری وقت ما به طراری

درد دل را اگر نمی‌بینی
بشنو از چنگ ناله و زاری

ناله نای و چنگ حال دلست
حال دل را تو بین که دلداری

دست بر حرف بی‌دلی چه نهی
حرف را در میان چه می‌آری

طوق گردن توی و حلقهٔ گوش
گردن و گوش را چه می‌خاری

گفته را دانه‌های دام مساز
که ز گفته‌ست این گرفتاری

گه کلیدست گفت و گه قفلست
گاه از او روشنیم و گه تاری

گفت بادست گر در او بوییست
هدیه تو بود که گلزاری

گفت جامست گر بر او نوریست
از رخ تو بود که انواری

مشک بربند کوزه‌ها پر شد
مشک هم می‌درد ز بسیاری

تا شدستی امیر چوگانی (3148)

تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی

ما در این دور مست و بی‌خبریم
سر این دور را تو می‌دانی

چون به دور و تسلسل انجامد
نکته ابتر بود به ربانی

لیک دور و تسلسل اندر عشق
شرط هر حجتست و برهانی

گوش موشان خانه کی شنود
نعره بلبل گلستانی

چشم پیران کور کی بیند
شیوه شاهدان روحانی

هر کی کورست عشق می‌سازد
بهر او سرمه سپاهانی

هر کی پیرست هم جوان گردد
چون دهد عشق آب حیوانی

جمله یاران ز عشق زنده شدند
تو چنین مانده‌ای چه می‌مانی

خرسواری پیاده شو از خر
خر به میدان نباشد ارزانی

خرسواره چرا شدی شاها
خسروی وز نژاد سلطانی

لایق پشت خر نباشی تو
تو معود به پشت اسپانی

در جنود مجنده بودی
ای که اکنون تو روح انسانی

گفتنی‌ها بگفتمی ای جان
گر نترسیدمی ز ویرانی

مستم از باده‌های پنهانی (3149)

مستم از باده‌های پنهانی
وز دف و چنگ و نای پنهانی

مر چنین دلربای پنهان را
واجب آمد وفای پنهانی

می‌زند سال‌ها در این مستی
روح من‌های های پنهانی

گفتم ای دل کجایی آخر تو
گفت در برج‌های پنهانی

بر چپم آفتاب و مه بر راست
آن مه خوش لقای پنهانی

مشتری درفروخت آن مه را
دادمش من بهای پنهانی

ظلمتم کی بقا کند که بر او
تابد از کبریای پنهانی

آتشم چون بمرد دودم چیست
آیتی از بلای پنهانی

ز آن بلا جان‌های ما مرهاد
تا برد تحفه‌های پنهانی

شمس تبریز شوربایی بپخت
صوفیان الصلای پنهانی

من مرید توَم مراد توی (3150)

من مرید توَم مراد توی
من غلامم چو کیقباد توی

دل مرید تو و تو را خواهد
کاین در بسته را گشاد توی

خاک پای توام ولی امروز
گردم اندر هوا که باد توی

زهد من می جهاد من ساغر
چو مرا زهد و اجتهاد توی

گرچه من بدنهاد و بدگهرم
شاکرم چون در این نهاد توی

ور نهادی که تو کنی برداشت
خوش بود چون همه مراد توی

زهر باده شود چو جام توی
ظلم احسان شود چو داد توی

بس کنم ذکر تو نگویم بیش
ذکر هر ذکر و یاد یاد توی

چند اندر میان غوغایی (3151)

چند اندر میان غوغایی
خوی کن پاره پاره تنهایی

خلوتی را لطیف سوداییست
رو بپرسش که در چه سودایی

خلوت آن است در پناه کسی
خوش بخسپی و خوش بیاسایی

زیر سایه درخت بخت آور
زود منزل کنی فرود آیی

ور تو خواهی که بخت بگشاید
زیر هر سایه رخت نگشایی

سوی انبان ما و من نروی
گرچه او گویدت که از مایی

رو به خود آر هر کجا باشی
روسیاه‌ست مرد هرجایی

خود تو چیست بیخودی زان کس
که از او در چنین تماشایی

چون رسیدی به شه صلاح الدین
گر فسادی سوی صلاح آیی