فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
ایها النور فی الفؤاد تعال
غایه الجد و المراد تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد و العناد تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقه الوداد تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجر العود یا معاد تعال
استر العیب و ابذل المعروف
هکذا عاده الجواد تعال
چه بود پارسی تعال بیا
یا بیا یا بده تو داد تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی ز بود تو بود و باد تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بیمحیطا و بالبلاد تعال
انت کالشمس اذ دنت و نأت
یا قریبا علی العباد تعال
تشنهٔ خویش کن مده آبم
عاشق خویش کن ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آیم
ای خیال خوش تو محرابم
گر خیال تو در فنا یابم
در زمان سوی مرگ بشتابم
بر امید خیال گوهر تو
جاذب هر مسی چو قلابم
بر امید مسببالاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتی آر و پادشاهی کن
کاین فراق تو بر نمیتابم
زان همیگردم و همینالم
که بر آب حیات دولابم
زان چو روزن گشادهام دل و چشم
که توی آفتاب و مهتابم
آن زمانی که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زمانی که آتش تو رسد
بجهد این دل چو سیمابم
بس کن از گفت کز غبار سخن
خود سخنبخش را نمییابم
کون خر را نظام دین گفتم
پِشک را عنبر ثمین گفتم
اندر این آخُر جهان ز گزاف
بس چمن نام هر چمین گفتم
طوق بر گردن کَپی بستم
نام اعلا بر اسفلین گفتم
عجز خواهید روح را که ز عجز
صفت روح بهر طین گفتم
حِلیهٔ آدم و خلیفهٔ حق
بهر ابلیس و هر لعین گفتم
زاغ را بلبل چمن خواندم
خار را سرو و یاسمین گفتم
دیو را جبرئیل کردم نام
ژاژ را حجّت مبین گفتم
ای دریغا که کان نفرین را
از طمع چند آفرین گفتم
از خری بوَد آن نبُد ز خِرد
که خر ماده را تکین گفتم
توبه کردم از این خطا گفتن
همه عمرم بس ار همین گفتم
آمدم باز تا چنان گردم
که چو خورشید جمله جان گردم
سر خُم رَحیق بگشایم
سردهٔ بزم سرخوشان گردم
عشرت اکنون عَلَم به صحرا زد
من چو فکرت چرا نهان گردم
باغ خلدست جان من تا من
قرةالعین باغبان گردم
برنگردم به گرد خود چون قطب
گرد قطبان چو آسمان گردم
چون شبم روز گشت ای سلطان
فارغ از بام و پاسبان گردم
کان زرم نیم زر محدود
که پی سنگ امتحان گردم
تن زن از هیهی شبانانه
پادشاهم چرا شبان گردم
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مُهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعلههایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بیجهان مُلک صد جهان دارم
کاروانها که بار آن شِکرست
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بیخبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفِشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارُمآسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جانِ جان دارم
آنچ دادهست شمس تبریزی
ز من آن جو که من همان دارم
در طریقت دو صد کمین دارم
لیک صد چشم خردهبین دارم
این نشانها که بر رخم پیداست
دانک از شاه همنشین دارم
آن یکی گنج کز جهان بیش است
در دل و جانِ خود دفین دارم
ظلمت شک جای من بادا
گر از آن رو سر یقین دارم
من نهانی ز جبرئیل امین
جبرئیل دگر امین دارم
نقش چین مر مرا چهکار آید؟
چونک بر رخ ز عشقْ چین دارم
اسپ اقبال را ببرم پی
زانک بر پشت عشق زین دارم
پای دار است جان من در عشق
چونک پاهای آهنین دارم
از دَمم بوی باغ میآید
کز درون باغ و یاسمین دارم
از فرح پایم از زمین دور است
چونک در لامکان زمین دارم
رو به تبریز شرح این بطلب
زانک من این ز شمس دین دارم
تا به جان مست عشق آن یارم
سردهٔ بادههای انوارم
هر دمی گر نه جان نو دهدم
ای دل از جان خویش بیزارم
گرد آن مه چو چرخ میگردم
پس دگر چیست در زمین کارم
بر سر کارگاه خوبی بود
سوزنش کردهست چون تارم
سوزنم چنگ شد از او در تار
تا به آواز زیر میزارم
تا من این کارگاه عالم را
کو حجاب حقست بردارم
تا بسوزم حجاب غفلت و خواب
ز آتش چشمهای بیدارم
تا بیابم ز شمس تبریزی
صحّت این ضمیر بیمارم
همتم شد بلند و تدبیرم
جز به پیش تو من نمیمیرم
تو دهانم گرفتهای که خموش
تو دهان گیر و من جهان گیرم
زان ز عالم ربودهام حلقه
که به دست توست زنجیرم
پیر ما را ز سر جوان کردهست
لاجرم هم جوان و هم پیرم
چون گشاد من از کمان تو است
راست رو خصم دوز چون تیرم
با گشادت چه جای تیر و کمان
هر دو را بشکنم بنپذیرم
دیدن غیر تو نفاق بود
من نه مرد نفاق و تزویرم
با من آمیختی چو شکر و شیر
چون شکر در گداز از آن شیرم
طاقتم طاق شد ز جفتی خویش
در میفکن دگر به تأخیرم
درد تأخیر چون برآرد دود
بر رَود تا اثیر تأثیرم
در وصالت چه را بیاموزم
در فراقت چه را بیاموزم
یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم
میگریزی ز من که نادانم
یا بیامیز یا بیاموزم
پیش از این ناز و خشم میکردم
تا من از تو جدا بیاموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم
در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم
خاک پای تو را به دست آرم
تا از او کیمیا بیاموزم
آفتاب تو را شوم ذرّه
معنیوالضحی بیاموزم
کهربای تو را شوم کاهی
جذبهٔ کهربا بیاموزم
از دو عالم دو دیده بردوزم
این من از مصطفی بیاموزم
سِرّ مازاغ و ماطغی را من
جز از او از کجا بیاموزم
در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم
بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بیقبا بیاموزم
همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بیدست و پا بیاموزم
در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم
ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم
اه چه بیرنگ و بینشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندر این میان که منم
کی شود این روان من ساکن
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بیکران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کاین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بیسود و بیزیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی گفت
عین چه بود در این عیان که منم
گفتم آنی بگفت های خموش
در زبان نامدهست آن که منم
گفتم اندر زبان چو درنامد
اینت گویای بیزبان که منم
میشدم در فنا چو مه بیپا
اینت بیپای پادوان که منم
بانگ آمد چه میدوی بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم