فعولن فعولن فعولن فعولن (متقارب مثمن سالم)
هم ایثار کردی هم ایثار گفتی
که از جور دوری و با لطف جفتی
چراغ خدایی به جایی که آیی
حیات جهانی به هر جا که افتی
تو قانون شادی به عالم نهادی
چهها بخش کردی چه درها که سفتی
ولیکن ز مستان به مکر و به دستان
شرابیست نادر که آن را نهفتی
به بازار راعی چه نادرمتاعی
به جان ار فروشی یکی عشوه مفتی
به زیر و به بالا تو بودی معلا
فلک را دریدی چمن را شکفتی
به صورت ز خاکی و زین خاک پاکی
چو پاکان گردون نخوردی نخفتی
تو کن شرح این را که در هر بیانی
چو با دل جنوبی غبارات رفتی
الا میر خوبان هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
توی یار غارم امید تو دارم
که سر را نخارم نگارا نرنجی
تو جانان مایی تو خاصان مایی
ز هر جا برنجی از اینجا نرنجی
توی شب فروزم توی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان چه باشد
که از ما و زینها و زانها نرنجی
چو دانا و نادان شدند از تو شادان
ز نادان نگیری ز دانا نرنجی
به حیلت تو خواهی که در را ببندی
بنالی چو رنجور و سر را ببندی
چو رنجور والله که آن زور داری
که بر چرخ آیی قمر را ببندی
گر آن روی چون مه به گردون نمایی
به صبح جمالت سحر را ببندی
غلام صبوحم ولی خصم صبحم
که از بهر رفتن کمر را ببندی
اگر گاو آرند پیشت سفیهان
به یک نکته صد گاو و خر را ببندی
به یک غمزه آهوان دو چشمت
چو روبه کنی شیر نر را ببندی
زمستان هجر آمد و ترسم آنست
که سیلاب این چشم تر را ببندی
وگر همچو خورشید ناگه بتابی
بدین آب هر رهگذر را ببندی
خموشم ولیکن روا نیست جانا
که از حال زارم نظر را ببندی
چو عشقش برآرد سر از بیقراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ تا چند نالی
نه کت مینوازد نه اندر کناری
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن تو داری تو داری
گر آن گل نچیدی چه بویست این بو
گر آن می نخوردی چرا در خماری
گلستان جانها به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جامست و عشق تو چون می
زهی میزهی میزهی خوشگواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
بجز آن که یا رب چه یاری چه یاری
بتا گر مرا تو ببینی ندانی
به جان لاله زارم به رخ زعفرانی
بدادم به تو دل مرا تو به از دل
سپارم به تو جان که جان را تو جانی
هزاران نشان بد ز آه و ز اشکم
کنون رفت کارم گذشت از نشانی
تو شاه عظیمی که در دل مقیمی
تو آب حیاتی که در تن روانی
تو هم غیب بینی تو هم نازنینی
نگفتند هرگز تو را لن ترانی
چو سرجوش کردی چه روپوش کردی
تو روپوش میکن که پنهان نمانی
زهی تلخ مرگی چو بیتو زید جان
چو پیش تو میرم زهی زندگانی
از این جان ظاهر به جان آمدم من
کز این جان ظاهر شود جان نهانی
میان دو جان مانده بودیم حیران
که میگفت اینی که میگفت آنی
یکی جان جنت یکی جان دوزخ
یکی جان ظلمت یکی جان عیانی
چه جنت چه دوزخ توی شاه برزخ
بخوانی بخوانی برانی برانی
گل سرخ دیدم شدم زعفرانی
یکی لعل دیدم شدم زر کانی
دلم چون ستاره شبی در نظاره
به هر برج میشد به چرخ معانی
چو در برج عشاق پا درنهاد او
سری کرد ماهی ز افلاک جانی
چو آن مه برآمد به چشمش درآمد
زمین درنگنجد از آن آسمانی
دلم پاره پاره بشد عشق باره
که هر پاره من دهد زو نشانی
چو از بامداد او سلامی بداد او
مرا از سلامش ابد شد جوانی
چو بر روی من دید آثار مجنون
ز رحمت بیامد بر من نهانی
بگفت ای فلانی چرا تو چنانی
چنین من از آنم که تو آن چنانی
چه سرها که داند چه درها فشاند
چه ملکی که راند کسی کش بخوانی
چه ماه و چه گردون چه برج و چه هامون
همه رمز آنست دریاب ار آنی
اگر شرح خواهی ببین شمس تبریز
چو او را ببینی تو او را بدانی
عجیبالعجایب توی در کیایی
نما روی خود، گر عجب مینمایی
توی محرمِ دل، توی همدمِ دل
بهجز تو که داند رهِ دلگشایی؟
تو دانی که دل در کجاها فتادست
اگر دل نداند تو را که کجایی
برافکن بر او سایهٔ از سعادت
که مسجودِ قانی و جانِ همایی
جهان را بیارا به نورِ نبوّت
که استادِ جانِ همه انبیایی
گهر سنگ بود وز تو گشت گوهر
عطا کن، عطا کن، که بحرِ عطایی
نه آبِ منی بُد، که شخص سنی شد؟!
چو رست از منی، وارهانش ز مایی
کفِ آب را تو بدادی زمینی
سیهدود را تو بدادی سمایی
چو تبدیلِ اشیا تو را بُد میسّر
همه حلم و علمی، همه کیمیایی
حرام است خواب شب، ایرا تو ماهی
که در شب، چو بدری ز جانها برآیی
میا خواب اینجا، برو جای دیگر
که بحر است چشمم، در او غرقه آبی
شبا، در تهیّج چو مارِ سیاهی
جهان را بخوردی، مگر اژدهایی
چو خلّاقِ بیچون، فسون بر تو خوانَد
هرآنچ بخوردی سحرگه بزایی
الا ماهِ گردون! که سیّاح چرخی
پی من باشد دمی گر بپایی؟!
تو در چشمِ بعضی مقیمی و ساکن
تو هر دیده را شیوهای مینمایی
اسکان قلبی! علیکم ثنایی
افیضوا علینا، کووس البقء
گر آن، جانِ جان را ندیدی دلا تو
اگر جمله چشمی، اسیرِ عمایی
چو هفتاد و دو ملّتی عقل دارد
بجو در جنونش دلا اصطفایی
اجیبوا، اجیبوا هواکم عجیب
صفا من هواکم نسیم الهوایی
تن اندر جنونش، دلم ارغنونش
روانم زبونش، ز بیدستوپایی
مگر اختران دیدهاندت ز بالا
فرو کرده سرها برای گوایی
غلط، کیست اختر؟! که بویی نبردست
دلِ عقلِ کُل با همه ارتقایی
فلا عیش یا سادتی ما عداکم
بظعن و سیر ولا فی ثواء
گهی پردهسوزی، گهی پردهداری
تو سر خزانی، تو جان بهاری
خزان و بهار از تو شد تلخ و شیرین
توی قهر و لطفش، بیا تا چه داری
بهاران بیاید، ببخشی سعادت
خزان چون بیاید، سعادت بکاری
ز گلها که روید بهارت ز دلها
به پیش افکند گل سر، از شرمساری
گرین گل ازان گل یکی لطف بردی
نکردی یکی خار در باغ خاری
همه پادشاهان، شکاری بجویند
توی که به جانت بجوید شکاری
شکاران به پیشت، گلوها کشیده
که جان بخش ما را، سزد جان سپاری
قراری گرفته، غم عشق در دل
قرار غم الحق دهد بیقراری
دلا معنی بیقراری بگویم
بنه گوش، یارانه بشنو، که یاری
فدیت لمولی به افتخاری
بطیالاجابة، سریعالفرار
و منذ سبانی هواه، ترانی
اموت و احیی، بغیر اختیاری
اموت بهجر، و احیی بوصل
فهذاک سکری، وذاک خماری
عجبت بانی اذرب بشمس
اذا غاب عنی زمانالتواری
اذا غاب غبنا، و ان عادَ عُدنا
کذا عادةالشمس فوقالذراری
بمائین یحیی، بحس و عقل
فذوا الحس راکد، وذوا العقل جاری
فماالعقل، الا طلاب المواقب
و ماالحس الاخداع العواری
فذو العقل یبصر هداه و یخضع
و ذوالحس یبصر هواه یماری
گهی آفتابی ز بالا بتابی
گهی ابرواری چو گوهر بباری
زمین گوهرت را به جای چراغی
نهد پیش مهمان به شبهای تاری
ز من چون روی تو ز من، من رود هم
برم چون بیایی، مرا هم بیاری
برای مسلط شدن بر فعولن فعولن فعولن فعولن پیشنهاد میکنیم پلیلیست بالا را روزانه چندین و چند بار گوش دهید تا جایی که بتوانید این اشعار را از حفظ بخوانید. علاوه بر گوش دادن، بهتر است که تنها شنونده نباشید، زیر لب با صدایی که میشنوید تکرار کنید. اگر بتوانید بلند بلند اشعار را بخوانید که خودتان صدای خودتان را بشنوید که دیگر عالی است. میتوانید با ریتم هجاها ضرب بزنید یا دستها و سرتان را تکان دهید.
همهی اینها بخشی از آموزش شماست و فراموش نکنید که مهمترین مسئله این است که باید از آموختن لذت برد.
برای مشاهدهی اشعار بیشتر در این وزن میتوانید به لینک زیر وارد شوید:
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیدهٔ روشناییدرودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایینمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه، ساقی کجایی؟ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
فروشند مفتاح مشکلگشاییعروس جهان گر چه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوهٔ بیوفاییدل خستهٔ من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگیندلان مومیاییمی صوفیافکن کجا میفروشند؟
که در تابم از دست زهد ریاییرفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشناییمرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گداییبیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جداییمکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده، کارِ خدایی؟
اشعار بالا از جناب لسان الغیب بود.
سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکلگشایی
عروس جهان گرچه در حد حسن است
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خستهٔ من گرش همتی هست
نخواهد ز سنگیندلان مومیایی
می صوفیافکن کجا میفروشند
که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده، کارِ خدایی