مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

توان نان خورد اگر دندان نباشد (16)

توان نان خورد اگر دندان نباشد
مصیبت آن بود که نان نباشد

چه داند خوابناک مست مخمور (41)

چه داند خوابناک مست مخمور
که شب را چون به روز آورد رنجور

دو عاشق را به هم بهتر بود روز (42)

دو عاشق را به هم بهتر بود روز
دو هیزم را به هم خوشتر بود سوز

به کین دشمنان باطل میندیش (48)

به کین دشمنان باطل میندیش
که این حیفست ظاهر بر تن خویش

دلت خوش باد و چشم از بخت روشن (57)

دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
به کام دوستان و رغم دشمن

الهی عاقبت محمود گردان (60)

الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیکمردان

اگر بریان کند بهرام، گوری (65)

اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری

دلارام نهان گشته ز غوغا (99)

دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ

برآور بنده را از غرقه خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا

کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا

چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوشتر کجا باشد تماشا

غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا کل اشیاء

رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاک و مصفا

تو پنهانی چو عقل و جمله از تست
خرابی‌ها عمارت‌ها به هر جا

هر آنک پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا

چه باشد حال تن کز جان جدا شد
چه عذر آرد کسی کز تست عذرا

چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها

به از صبحی تو خلقان را به هر روز
به از خوابی ضعیفان را به شب‌ها

تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا

چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا

همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا

بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای توش بخشید سودا

چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا

هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوشتر ز روز آمد به سیما

همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب ندارد هیچ پروا

نمی‌یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر باقی تو فرما

بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف عنقا

بیا ای جان نو داده جهان را (100)

بیا ای جان نو داده جهان را
ببر از کار عقل کاردان را

چو تیرم تا نپرانی نپرم
بیا بار دگر پر کن کمان را

ز عشقت باز تشت از بام افتاد
فرست از بام باز آن نردبان را

مرا گویند ‌«بامش از چه سوی است‌؟‌»
از آن سویی که آوردند جان را

از آن سویی که هر شب جان روان است
به وقت صبح بازآرد روان را

از آن سو که بهار آید زمین را
چراغ نو دهد صبح آسمان را

از آن سو که عصایی اژدها شد
به دوزخ برد او فرعونیان را

از آن‌سو که تو‌را این جست و جو خاست
نشان خود اوست می‌جوید نشان را

تو آن مردی که او بر خر نشسته است
همی‌پرسد ز خر این را و آن را

خمش کن کاو نمی‌خواهد ز غیرت
که در دریا درآرد همگنان را

بسوزانیم سودا و جنون را (101)

بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را

حریف دوزخ‌آشامان‌ِ مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را

چه خواهد کرد شمع لایزالی
فلک را‌؟ وین دو شمع سرنگون را‌؟

فروبُرّیم دست دزد غم را
که دزدیده‌ست عقل صد زبون را

شراب صرف سلطانی بریزیم
بخوابانیم عقل ذوفنون را

چو گردد مست، حد بر وی برانیم
که از حد بُرد تزویر و فسون را

اگر چه زوبع و استاد جمله‌ست
چه داند حیلهٔ ریب المنون را‌؟

چنانش بی‌خود و سرمست سازیم
که چون آید‌، نداند راه چون را

چنان پیر و چنان عالِم فنا به
که تا عبرت شود لایعلمون را

کنون عالِم شود کز عشق جان داد
کنون واقف شود علم درون را

درون خانه دل او ببیند
ستون این جهان بی‌ستون را

که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بی‌سکون را

تنِ باسَر نداند سرّ کن را
تن بی‌سر شناسد کاف و نون را

یکی لحظه بنه سر ای برادر
چه باشد از برای آزمون را‌؟

یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را‌، چنین اسب حرون را

تو دوزخ دان خود آگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سر‌فزون را

چنان اندر صفات حق فرورو
که برنایی نبینی این برون را

چه جویی ذوق این آب سیه را‌؟
چه بویی سبزه این بام تون را‌؟

خمش کردم نیارم شرح کردن
ز رشک و غیرت هر خام دون را

نما ای شمس تبریزی کمالی
که تا نقصی نباشد کاف و نون را