مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)

ندا آمد به جان از چرخ پروین (1898)

ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین

چه آساید به هر پهلو که گردد
کسی کز خار سازد او نهالین

چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

چه آرایی به گچ ویرانه‌ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که گردد جان خدابین

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پس روی چون پای کژمژ
الف می باش فرد و راست بنشین

چو معنی اسب آمد حرف چون زین
بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین

کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوخین

عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

به گورستان به زیر خشت بنگر
که نشناسی تو سارانشان ز پایین

خدایا دررسان جان را به جان‌ها
بدان راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما و ایشان را درآمیز
چنان کز ما دعای و از تو آمین

عنایت آن چنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین

ز شهوانی به عقلانی رسانمان
بر اوج فوق بر زین لوح زیرین

دل خون خواره را یک باره بستان (1899)

دل خون خواره را یک باره بستان
ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره
وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم خدایا
که داد من از آن خون خواره بستان

دل سنگین او چون ریخت خونم
تو خون من ز سنگ خاره بستان

به دست دل فرستادم دو سه خط
یکی خط را از آن آواره بستان

در آن خط صورت و اشکال عشق است
برای عبرت و نظاره بستان

دلم با عشق هم استاره افتاد
نخواهی جرم از استاره بستان

بیا ای مونس جان‌های مستان (1900)

بیا ای مونس جان‌های مستان
ببین اندیشه و سودای مستان

بیا ای میر خوبان و برافروز
ز شمع روی خود سیمای مستان

نمی‌آیی سر از طاقی برون کن
ببین این غلغل و غوغای مستان

بیا ای خواب مستان را ببسته
گشا این بند را از پای مستان

همه شب می رود تا روز ای مه
به اهل آسمان هیهای مستان

همی‌گویند ما هم زو خرابیم
چنین است آسمان پس وای مستان

فرشته و آدمی دیوان و پریان
ز تو زیر و زبر چون رای مستان

کلاه جمله هشیاران ربودند
در این بازارگه چه جای مستان

میفکن وعده مستان به فردا
توی فردا و پس فردای مستان

چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
کی بنشیند دگر بالای مستان

شنیدم چرخ گردون را که می گفت
منم یک لقمه از حلوای مستان

شنیدم از دهان عشق می گفت
منم معشوقه زیبای مستان

اگر گویند ماه روزه آمد
نیابی جام جان افزای مستان

بگو کان می ز دریاهای جان است
که جان را می دهد سقای مستان

همه مولای عقلند این غریب است
که عقل آمد که من مولای مستان

چو فرمان موقع داشت رویش
کشید ابروی او طغرای مستان

همه مستان نبشتند این غزل را
به خون دل ز خون پالای مستان

ز زخم دف کفم بدرید ای جان (1901)

ز زخم دف کفم بدرید ای جان
چه بستی کیسه را دستی بجنبان

گشادی کن بجنب آخر نه سنگی
نه سنگی هم گشاید آب حیوان

مروت را مگر سیلاب برده‌ست
که پیدا نیست گرد او به میدان

درافکن کهنه‌ای گر زر نداری
تو را جز ریش کهنه نیست درمان

چو دستت بسته و ریشت گشاده‌ست
بجنبان ریش را ای ریش جنبان

گلو بگرفت و آوازم ز نعره
مگر بسته است راه گوش اخوان

اگر راه است آبی را در این ناو
چرا چرخی و سنگی نیست گردان

وگر این سنگ گردان است کو آرد
زهی مهمانی بی‌آب و بی‌نان

به طیبت گفتم این نکته مرنجید
مدارید از مزح خاطر پریشان

گلو مخراش و زیر لب بخوانش
دهانت پر کند از در و مرجان

مسلم دان خدا را خوان نهادن
خمش کن این کرم را نیست پایان

چرا منکر شدی ای میر کوران (1902)

چرا منکر شدی ای میر کوران
نمی‌گویم که مجنون را مشوران

تو می گویی که بنما غیبیان را
ستیران را چه نسبت با ستوران

در این دریا چه کشتی و چه تخته
در این بخشش چه نزدیکان چه دوران

عدم دریاست وین عالم یکی کف
سلیمانی است وین خلقان چو موران

ز جوش بحر آید کف به هستی
دو پاره کف بود ایران و توران

در آن جوشش بگو کوشش چه باشد
چه می لافند از صبر این صبوران

از این بحرند زشتان گشته نغزان
از این موجند شیرین گشته شوران

نپردازی به من ای شمس تبریز
که در عشقت همی‌سوزند حوران

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان (1903)

شنیدی تو که خط آمد ز خاقان
که از پرده برون آیند خوبان

چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان

زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان زهی اقبال خندان

درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان می خرامد سوی میدان

بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان

نهاده خوان و نعمت‌های بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان

غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوشتر از جان

ولیک از عشق شه جان‌های مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان

تو گویی این کجا باشد همان جا
که اندیشه کجا گشته‌ست جویان

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن (1904)

کجا خواهی ز چنگ ما پریدن
کی داند دام قدرت را دریدن

چو پایت نیست تا از ما گریزی
بنه گردن رها کن سر کشیدن

دوان شو سوی شیرینی چو غوره
به باطن گر نمی‌دانی دویدن

رسن را می گزی ای صید بسته
نبرد این رسن هیچ از گزیدن

نمی‌بینی سرت اندر زه ماست
کمانی بایدت از زه خمیدن

چه جفته می زنی کز بار رستم
یکی دم هشتمت بهر چریدن

دل دریا ز بیم و هیبت ما
همی‌جوشد ز موج و از طپیدن

که سنگین اگر آن زخم یابد
ز بند ما نیارد برجهیدن

فلک را تا نگوید امر ما بس
به گرد خاک ما باید تنیدن

هوا شیری است از پستان شیطان
بود عقل تو شیر خر مکیدن

دهان خاک خشک از حسرت ماست
نیارد جرعه‌ای بی‌ما چشیدن

کی یارد صید ما را قصد کردن
کی یارد بنده ما را خریدن

کسی را که ربودیم و گزیدیم
که را خواهد به غیر ما گزیدن

امانی نیست جان را در جز عشق
میان عاشقان باید خزیدن

امان هر دو عالم عاشقان راست
چنین بودند وقت آفریدن

نشاید بره را از جور چوپان
ز چوپان جانب گرگان رمیدن

که این چوپان نریزد خون بره
که او جاوید داند پروریدن

بدان کاصحاب تن اصحاب فیلند
به کعبه کی تواند بررسیدن

که کعبه ناف عالم پیل بینی است
نتان بینی بر نافی کشیدن

ابابیلی شو و از پیل مگریز
ابابیل است دل در دانه چیدن

بچینند دشمنان را همچو دانه
پیام کعبه را داند شنیدن

ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها
ز دل خواهد گل دولت دمیدن

ز دل خواهی به دلبر راه بردن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن

دل از بهر تو یک دیکی بپخته‌ست
زمانی صبر می کن تا پزیدن

دل دل‌هاست شمس الدین تبریز
نتاند شمس را خفاش دیدن

اگر تو عاشقی غم را رها کن (1905)

اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن

تو دریا باش و کشتی را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن

چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن

برآ بر چرخ چون عیسی مریم
خر عیسی مریم را رها کن

وگر در عشق یوسف کف بریدی
همو را گیر و مرهم را رها کن

وگر بیدار کردت زلف درهم
خیال و خواب درهم را رها کن

نفخت فیه من روحی رسیده‌ست
غم بیش و غم کم را رها کن

مسلم کن دل از هستی مسلم
امید نامسلم را رها کن

بگیر ای شیرزاده خوی شیران
سگان نامعلم را رها کن

حریصان را جگرخون بین و گرگین
گر و ناسور محکم را رها کن

بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهیم ادهم را رها کن

خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن

چو طالع گشت شمس الدین تبریز
جهان تنگ مظلم را رها کن

تو نقد قلب را از زر برون کن (1906)

تو نقد قلب را از زر برون کن
وگر گوید زرم زوتر برون کن

که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن

مگس‌ها را ز غیرت ای برادر
از این بزم پر از شکر برون کن

دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن

اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن

چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن

نران راه معنی عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن

بریزیدست شهوت پر و بالش
از این مرغان نیکو پر برون کن

چو بنده شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر برون کن

گر این جا حاضری سر همچنین کن (1907)

گر این جا حاضری سر همچنین کن
چو کردی بار دیگر همچنین کن

مرا دی تنگ اندر بر کشیدی
بیا ای تنگ شکر همچنین کن

در و بام مرا دی می شکستی
درآ امروز از در همچنین کن

میان جان چاکر کار کردی
به پیش چشم چاکر همچنین کن

چه خوش کردی مها آن شیوه را دی
رها کن ناز و خوشتر همچنین کن