مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
چو بگشادم نظر از شیوه تو
بشد کارم چو زر از شیوه تو
توی خورشید و من چون میوه خام
به هر دم پختهتر از شیوه تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوه تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوه تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوه تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابه جگر از شیوه تو
ز شیوه ماهت استاره همیجست
گرفتم من بصر از شیوه تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوه تو
ز انبوهی نباشد جان سوزن
ز عاشق وین حشر از شیوه تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوه تو
اگر نه پرده آویزی به هر دم
بدرد این بشر از شیوه تو
اگر غفلت نباشد جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوه تو
چرایم شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوه تو
خداوندا چو تو صاحب قران کو
برابر با مکان تو مکان کو
زمان محتاج و مسکین تو باشد
تو را حاجت به دوران و زمان کو
کسی کو گفت دیدم شمس دین را
سؤالش کن که راه آسمان کو
در آن دریا مرو بیامر دریا
نمیترسی برای تو ضمان کو
مگر بیقصد افتی کو کریم است
خطاکن را ز عفو او غمان کو
چو سجده کرد آیینه مر او را
بر آن آیینه زنگار گمان کو
همو تیر است همو اسپر همو قوس
چه گفتم آن طرف تیر و کمان کو
هر آن جسمی که از لطفش نظر یافت
نظیرش در ولایتهای جان کو
بجز از روی عجز و فقر و تسلیم
ببرده سر از او از انس و جان کو
ز غیرت حق شد حارس و گر نی
مر او را از کی بیم است پاسبان کو
به پیشانیّ ِ جانها داغ مهرش
کسی بیداغ مهرش در قران کو
به نوبتگاه او بین صف کشیده
به خدمت گر همیجویی مهان کو
نباشد خنده جز از زعفرانش
بجز از عشق رویش شادمان کو
بجز از هجر آن مخدوم جانی
دل و جان را به عالم اندهان کو
خداوند شمس دین از بهر الله
که لایق در ثنای او دهان کو
زبان و جان من با وصل او رفت
به شرح خاک تبریزم زبان کو
همه کان هست محتاج خریدار
بدان حد بینیازی هیچ کان کو
گران جانی مکن ای یار برگو
از آن زلف و از آن رخسار برگو
ز باغ جان دو سه گلدسته بربند
حکایتهای آن گلزار برگو
ز حسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
ز یاد دوست شیرینتر چه کار است
هلا منشین چنین بیکار برگو
چه گفتی دی که جوشیدهست خونم
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
ز لطف عالم الاسرار برگو
ز لاف فتنه تاتار کم کن
ز ناف آهوی تاتار برگو
ز عشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
در این رقص و در این های و در این هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگر چه روی میدزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب میجو
تو گویی کو و کو او نیز سر را
به هر سو میکند یعنی که کو کو
ز کوی عشق میآید ندایی
رها کن کو و کو دررو در این کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد چه اندیشی ز باجو
برو پهلوی قصرش خانهای گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا غلطان چو مازو
از او یابد طرب هم مست و هم می
از او گیرد نمک هم رو و هم خو
از او اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
بگردان ساقی مه روی جام
رهایی ده مرا از ننگ و نام
گرفتارم به دامت ساقیا ز آنک
نهادستی به هر گامی تو دام
رها کن کاهلی دریاب ما را
و لا تکسل فان القوم قاموا
الیس الصحو منزل کل هم
الیس العیش فی هم حرام
الا صوموا فان الصوم غنم
شراب الروح یشربه الصیام
هر آن کو روزه دارد در حدیث است
مه حق را ببیند وقت شام
نکو نبود که من از در درآیم
تو بگریزی ز من از راه بام
تو بگریزی و من فریاد در پی
که یک دم صبر کن ای تیزگام
مسلمانان مسلمانان چه چارهست
که من سوزیدم و این کار خام
نباشد چاره جز صافی شرابی
باقداح یقلبها الکرام
حدیث عاشقان پایان ندارد
فنستکفی بهذا و السلام
جواب گفته متنبی است این
فؤاد ما تسلیه المدام
هلا ساقی بیا ساغر مرا ده
زرم بستان می چون زر مرا ده
به حق آن که در سر دارم از تو
چو خم را وا کنی سر سر مرا ده
به دیگر کس مده آنچم نمودی
مرا ده آن و آن دیگر مرا ده
سرش مگشا مگو نامش که آن چیست
اگر زهر است اگر شکر مرا ده
از آن می جعفر طیار خوردهست
شدم بیدست چون جعفر مرا ده
بپیما آن شرابی را که بویش
به از مشک است و از عنبر مرا ده
سقاهم ربهم رطلی شگرف است
نهان از مؤمن و کافر مرا ده
بیا دل بر دل پردرد من نه
بیا رخ بر رخان زرد من نه
توی خورشید وز تو گرم عالم
یکی تابش بر آه سرد من نه
چو مهره توست مهر جمله دلها
بر این نطع هوای نرد من نه
بیار آن معجز هر مرد و زن را
به پیش دشمن نامرد من نه
به هر شرطی که بنهی من مطیعم
ولیکن شرط من درخورد من نه
کلاه لطف خود با تارک من
برای بوش و بردابرد من نه
از آن گردی که از دریا برآری
بیار آن گرد را بر گرد من نه
به هر باده نمیگردد سرم مست
به پیشم باده خوکرد من نه
خمش ای ناطقه بسیارگویم
سخن را پیش شاه فرد من نه
ایا گم گشتگان راه و بیراه
شما را باز میخواند شهنشاه
همیگوید شهنشه کان مایید
صلا ای شهره سرهنگان به درگاه
به درگاه خدای حی قیوم
دعا کردن نکو باشد سحرگاه
بپیوندید پیوند قدیمی
چو هی چفسیده بر دامان الله
چو یوسف با عزیز مصر باشید
برون آیید از زندان و از چاه
دلا بیگاه شد بازآ به خانه
که ترک آید شبانگه سوی خرگاه
صلا اکنون میان بستهست ساقی
صلا کز مهر سرمست است دلخواه
به مغناطیس آید آخر آهن
به سوی کهربا آید یقین کاه
کنون درهای گردون برگشادند
که عاجز شد فلک از ناله و آه
بیا سجده کنان چون سایهای دوست
که بر منبر برآمد امشب آن ماه
مثال صورتی پوشیده گرچه
منزه بود از امثال و اشباه
چو گنج جان به کنج خانه آمد
به گردش میتنیدم همچو جولاه
خمش کن تا که قلماشیت گویم
ولکن لا تطالبنی بمعناه
ولیک آن به که آن هم شیر گوید
کجا اشکار شیر و صید روباه
چنین میزن دو دستک تا سحرگاه
که در رقص است آن دلدار و دلخواه
همیگو آنچ میدانم من و تو
ولی پنهان کنش در ذکر الله
فغان کردن ز شیر حق بیاموز
نکردی آه پرخون جز که در چاه
درآ چون شیر و پنجه بر جهان زن
چه جنبانی به دستان دم چو روباه
ز بس پیوستگی بیگانه باشیم
سلامم زان نکردی بر سر راه
چو قرآن را نداند جز که قربان
بیا قربان شو اندر عید این شاه
شبی که عشق باشد میهمانم
ببینم بدر را بیاول ماه
سماع آمد هلا ای یار برجه
مسابق باش و وقت کار برجه
هزاران بار خفتی همچو لنگر
مثال بادبان این بار برجه
بسی خفتی تو مست از سرگرانی
چو کردندت کنون بیدار برجه
هلا ای فکرت طیار برپر
تو نیز ای قالب سیار برجه
هلا صوفی چو ابن الوقت باشد
گذر از پار و از پیرار برجه
به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس
رها کن شرم و استکبار برجه
وگر کاهل بود قوال عارف
بدو ده خرقه و دستار برجه
سماح آمد رباح از قول یزدان
که عشقی به ز صد قنطار برجه
به عشق آنک فرشت گوهر آمد
چو موج قلزم زخار برجه
چو زلفین ار فروسو میکشندت
تو همچون جعد آن دلدار برجه
صلایی از خیال یار آمد
خیالانه تو هم ز اسرار برجه
بسی در غدر و حیلت برجهیدی
یکی از عالم غدار برجه
بسی بهر قوافی برجهیدی
خموشی گیر و بیگفتار برجه