مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
رو که به مهمان تو مینروم ای اخی
بست مرا از طعام دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر یخ چه کند جز یخی
قسمت آن باردان مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان مملکت و فرخی
قسمت قسام بین هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود گر تو در این میچخی
جنتی دل فروز دوزخیی خوش بسوز
چند میان جهان مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر تا نشوی کوردل
کور شود از نظر چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت باطن او دوزخی
لیک عنایات حق هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام گرچه اسیر فخی
جانب تبریز رو از جهت شمس دین
چند در این تیرگی همچو خسان میزخی
جان و جهان میروی جان و جهان میبری
کان شکر میکشی با شکران میخوری
ای رخ تو چون قمر تک مرو آهسته تر
تا نخلد شاخ گل سینه نیلوفری
چهره چون آفتاب میبری از ما شتاب
بوی کن آخر کباب زین جگر آذری
یک نظری گر وفاست هم صدقات شماست
گر برسانی رواست شکر چنین توانگری
تا جگر خون ما تا دل مجنون ما
تا غم افزون ما کسب کند بهتری
شکر که ما سوختیم سوختن آموختیم
وز جگر افروختیم شیوه سامندری
فاسد سودای تو مست تماشای تو
بوسد بر پای تو از طرب بیسری
عشق من ای خوبرو رونق خوبان به تو
گاه شوی بت شکن گاه کنی آزری
مستی از آن دید و داد شادی از آن بخت شاد
چشم بدت دور باد تا که کنی لمتری
جانب دل رو به جان تا که ببینی عیان
حلقه جوق ملک صورت نقش پری
از ملک و از پری چون قدری بگذری
محو شود در صفات صورت و صورتگری
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی چند ز دل درکشی
ای دل دل جان جان آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی بردری تو کمر کوه را
چونک ز دریای غیب آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را سرمه کش دل کنی
چارق درویش را بر سر سنجر کشی
سینه تاریک را گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار جانب کوثر کشی
در شکم ماهیی حجره یونس کنی
یوسف صدیق را از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را روزه مریم دهی
تا سوی بهرام عشق مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب بیدم و دفتر کشی
سنبله آتشین رسته کنی بر فلک
زهره مه روی را گوشه چادر کشی
مفخر تبریزیان شمس حق ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
لاله ستانست از عکس تو هر شورهای
عکس لبت شهد ساخت تلخی هر غورهای
مصحف عشق تو را دوش بخواندم به خواب
آه که چه دیوانه شد جان من از سورهای
مشکل هر دو جهان آه چه حلوا شود
گر شکر تو شود مغز شکربورهای
چهره چون آفتاب بر تن چون غوره تاب
تا بشود پرشکر در تن هر رودهای
وا شدن از خویشتن هست ز ماسوره سهل
چونک سر رشته یافت خصم ز ماسورهای
جسم که چون خربزهست تا نبری چون خورند
بشکن و پیدا شود قیمت لاهورهای
آه که ندیدی هنوز بر سر میدان عشق
رقص کنان کلهها هر طرفی کورهای
پیش طبیب دو کون رفتم بیمار عشق
نبض دلم میجهید در کف قارورهای
گفتمش ای شمس دین مفخر تبریز آه
جز ز تو یابد شفا علت ناسورهای
ای تو ز خوبی خویش آینه را مشتری
سوخته باد آینه تا تو در او ننگری
جان من از بحر عشق آب چو آتش بخورد
در قدح جان من آب کند آذری
خار شد این جان و دل در حسد آینه
کو چو گلستان شدهست از نظر عبهری
گم شدهام من ز خویش گر تو بیابی مرا
زود سلامش رسان گو که خوشی خوشتری
گر تو بیابی مرا از من من را بگو
که من آوارهای گشته نهان چون پری
مست نیم ای حریف عقل نرفت از سرم
غمزه جادوش کرد جان مرا ساحری
گر تو به عقلی بیا یک نظری کن در او
تا تو بدانی که نیست کار بتم سرسری
بر لب دریای عشق دیدم من ماهیی
کرد یکی شیوهای شیوه او برتری
گرچه که ماهی نمود لیک خود او بحر بود
صورت گوسالهای بود دو صد سامری
ماهی ترک زبان کرد که گفتهست بحر
نطق زبان را که تو حلقه برون دری
دم زدن ماهیان آب بود نی هوا
زانک هوا آتشیست نیست حریف تری
بنگر در ماهیی نان وی و رزق او
بحر بود پس تو در عشق از او کمتری
دام فکندم که تا صید کنم ماهیی
صید سلیمان وقت جان من انگشتری
این چه بهانست خود زود بگو بحر کیست
از حسد کس مترس در طلب مهتری
روشن و مطلق بگو تا نشود از دلت
مفخر تبریز ما شمس حق و دین بری
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی
جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی
کشتن شیرین و خوش خاصیت دست توست
زانک نظرخواه را تو به نظر میکشی
هر سحری مستمر منتظرم منتظر
زانک مرا بیشتر وقت سحر میکشی
جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند
نی که مرا عاقبت بر سر در میکشی
ای دم تو بیشکم ای غم تو دفع غم
ای که تو ما را به دام همچو شرر میکشی
هر دم دفعی دگر پیش کنی چون سپر
تیغ رها کردهای تو به سپر میکشی
پیشتر آ پیشتر چند از این رهزنی
چون تو منی من توام چند توی و منی
نور حقیم و زجاج با خود چندین لجاج
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی
ما همه یک کاملیم از چه چنین احولیم
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم زین فلک منحنی
رخت از این پنج و شش جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی
هین ز منی خیز کن با همه آمیز کن
با خود خود حبهای با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک تن بکند هم تنی
روح یکی دان و تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها در صفت روغنی
چند لغت در جهان جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
شیردلا صد هزار شیردلی کردهای
در کرم از آفتاب نیز سبق بردهای
چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی
بشکن سوگند را گر به خدا خوردهای
بنگر کاین دشمنان دستزنان گشتهاند
چونک در این خشم و جنگ پایِ خود افشردهای
میل تو با کیست جان!؟ تا بشوم خاک او
چاکر آن کس شوم کش به کس اشمردهای
ای تن آخر بجنب بر خود و جهدی بکن
جهد مبارک بوَد، از چه تو پژمردهای ؟
خیز برو پیش دوست روی بنه بر زمین
کای صنمِ چون شکر از چه بیازردهای ؟
خواجه جان شمس دین مفخر تبریزیان
این سرم از نخل تست زانک تو پروردهای
گفت مرا آن طبیب: «رَو، تُرُشی خوردهای»
گفتم: «نی» گفت: «نک، رنگ تُرُش کردهای
دل چو سیاهی دهد، رنگْ گواهی دهد
عکس برون میزند، گرچه تو در پردهای
خاک تو گر آب خوش یابد چون روضهایست
ور خورد او آب شور شوره برآوردهای
سبز شوند از بهار زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهای پس ز چه رو زردهای»
گفتمش: «ای غیبدان، از تو چه دارم نهان؟
پرورشِ جان تویی، جان چو تو پروردهای
کیست که زنده کند، آنکه تو اش کشتهای؟
کیست که گرمش کند، چون تو اش افسردهای»
شربت صحت فرست هم ز شرابات خاص
زانک تو جوشیدهای زانک تو افشردهای
داد شراب خطیر، گفت: «هلا، این بگیر
شاد شو ار پُرغمی، زنده شو ار مردهای
چشمه بجوشد ز تو چون ارَس از خارهای
نور بتابد ز تو، گرچه سیهچردهای
خضْرْبقایی شوی، گر عَرَض فانیی
شادی دلها شوی، گرچه دلآزردهای»
کی بشود این وجود پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی دولت صدمردهای
گفت درختی به باد: «چند وَزی؟» باد گفت:
«بادْ بهاری کند گرچه تو پژمردهای»
قصر بود روح ما نی تل ویرانهای
همدم ما یار ما نی دم بیگانهای
بادیهای هایلست راه دل و کی رسد
جز که دل پردلی رستم مردانهای
نی دل خصم افکنی بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری عاشق جانانهای
چونک فروشد تنش در تک خاک لحد
رست درخت قبول از بن چون دانهای
عاشق آن نور کیست جز دل نورانیی
فتنه آن شمع چیست جز تن پروانهای
مسرح روح الله است جلوه روح القدس
زانک ورا آفتاب هست عزبخانهای