مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجهام آخر نیم عدو
گفتند خواجه عاشق آن باغبان شدهست
او را به باغها جو یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق رو دست از او بشو
ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد زر شد به ارجعوا
در خواب شو ز عالم وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو
ناچار می برندت باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آبرو
گر ز آنک در میانه نبودی سرخری
اسرار کشف کردی عیسیت مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین که از آن بحر تر شدم
گر گوهری ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود خدا بود در کمال
ز آوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است در او راستی بسی است
نی کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست کژ نشین و بگو راست آرزو
موری است نقب کرده میان سرای عشق
هر چند بیپر است و به پرواست آرزو
مورش مگو ز جهل سلیمان وقت او است
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزی است کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
هان، ای جمال دلبر، ای شاد وقت تو
ما با تو بس خوشیم که خوش باد وقت تو
نیکوست حال ما که نکو باد حال تو
خوش باد دور چرخ کز او زاد وقت تو
جان و سر تو یار که اندر دماغ ماست
آن رطلهای می که به ما داد وقت تو
از قوت شراب به فریاد جام تو
وز پرتو نشاط به فریاد وقت تو
در جای مینگنجد از فخر جای تو
کُه میکند ز عشق و فرهاد وقت تو
گل را نگر ز لطف سوی خار آمده
دل ناز و باز کرده و دلدار آمده
مه را نگر برآمده مهمان شب شده
دامن کشان ز عالم انوار آمده
خورشید را نگر که شهنشاه اختر است
از بهر عذر گازر غمخوار آمده
منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست
اندر طواف نقطه چو پرگار آمده
آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود
اندر وثاق این دل بیمار آمده
این عشق همچو روح در این خاکدان غریب
مانند مصطفاست به کفار آمده
همچون بهار سوی درختان خشک ما
آن نوبهار حسن به ایثار آمده
پنهان بود بهار ولی در اثر نگر
زو باغ زنده گشته و در کار آمده
جان را اگر نبینی در دلبران نگر
با قد سرو و روی چو گلنار آمده
گر عشق را نبینی در عاشقان نگر
منصوروار شاد سوی دار آمده
در عین مرگ چشمه آب حیات دید
آن چشمه ای که مایه دیدار آمده
آمد بهار عشق به بستان جان درآ
بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده
اقرار میکنند که حشر و قیامت است
آن مردگان باغ دگربار آمده
ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن
چون بیخبر مباش به اخبار آمده
ای صد هزار خرمنها را بسوخته
زین پس مدار خرمن ما را بسوخته
از عشق سنگ خارا بر آهنی زده
برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته
از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن
هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته
سرنای این دلم ز تو بنواخت پردهای
هم پردهاش دریده و سرنا بسوخته
در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت
تا روز حشر بینی سرما بسوخته
از عالم نه جای ندا کرد عشق تو
هر جان که گوش داشته برجا بسوخته
ای لطف سوزشی که شرار جمال تو
جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته
آن روی سرخ را می احمر دمی بدید
صفرای عشق او می حمرا بسوخته
آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر
سودای تو برآید و صفرا بسوخته
طبعی که لاف زلف مطرا همیزدی
از جعد طره تو مطرا بسوخته
در وا شدم به جستن تو جانب فلک
در وا نگشت ماندم دروا بسوخته
کی بینم از شعاع وصال تو آتشی
راه دراز هجر ز پهنا بسوخته
من چون سپند رقص کنان اندر او شده
شعر تر و قصیده غرا بسوخته
اندرفتاده برق به دکان عاشقان
بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته
زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک
ز اکسیر مسها را استا بسوخته
ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق
زنار پیر راهب ترسا بسوخته
برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده
ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته
ای آن که مر مرا تو به از جان و دیدهای
در جان من هر آنچ ندیدم تو دیدهای
بگزیدهام ز هجر تو تابوت آتشین
آری به حق آنک مرا تو گزیدهای
گر از بریده خون چکد اینک ز چشم من
خون میچکد که بیسبب از من بریدهای
از چشم من بپرس چرا چشمه گشتهای
وز قد من بپرس که از کی خمیدهای
از جان من بپرس که با کفش آهنین
اندر ره فراق کجاها رسیدهای
این هم بپرس از او که تو در حسن و در جمال
مانند او ز هیچ زبانی شنیدهای
این هم بگو که گر رخ او آفتاب نیست
چون ابر پاره پاره ز هم چون دریدهای
پیداست در دم تو که از ناف مشک خاست
کاندر کدام سبزه و صحرا چریدهای
آنی که دیدهای تو دلا آسمانیی
زیرا ز دلبران زمینی رمیدهای
دانم که دیدهای تو بدین چشم یوسفی
تا تو ترنج و دست ز مستی بریدهای
تبریز و شمس دین و دگرها بهانههاست
کز وی دو کون را تو خطی درکشیدهای
ای از جمال حسن تو عالم نشانهای
مقصود حسن توست و دگرها بهانهای
نقاش را اگر ز جمال تو قبله نیست
مقصود او چه بود ز نقشی و خانهای
ای صد هزار شمع نشسته بدین امید
گرد تنور عشق تو بهر زبانهای
ای حلقههای زلف خوشت طوق حلق ما
سازید مرغ روح در آن حلقه لانهای
گویی میان مجلس آن شاه کی رسم
نی آن کرانه دارد و نی این میانهای
این داد کیست مفخر تبریز شمس دین
زان دولتی که داد درختی ز دانهای
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مؤمن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف کز آن بحر دررسید
بر سنگ اشارتی است و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظه سوی نقش ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت گداخت او
احسنت آفرین چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتی است ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمه کوثر اشارتی
هر روز بامداد به آیین دلبری
ای جان جان جان به من آیی و دل بری
ای کوی من گرفته ز بوی تو گلشنی
وی روی من گرفته ز روی تو زرگری
هر روز باغ دل را رنگی دگر دهی
اکنون نماند دل را شکل صنوبری
هر شب مقام دیگر و هر روز شهر نو
چون لولیان گرفته دل من مسافری
این شهسوار عشق قطاریق میرود
حیران شدم ز جستن این اسب لاغری
از برق و آب و باد گذشتهست سم او
آن جا که سم او است نه خشکی است و نه تری
راهی که فکر نیز نیارد در او شدن
شیران شرزه را رود از دل دلاوری
چه شیر کآسمان و زمین زین ره مهیب
از سر به وقت عرض نهادند لمتری
از هیبت قدر بنهادند رو به جبر
وز بیم رهزنان نگزیدند رهبری
آری جنون ساعه شرط شجاعت است
با مایه خرد نکند هیچ کس نری
تا باخودی کجا به صف بیخودان رسی
تا بر دری چگونه صف هجر بردری
ای دل خیال او را پیش آر و قبله ساز
قانع مشو از او به مراعات سرسری
قانع چرا شدی به یکی صورتت که داد
پنداشتی مگر که همین یک مصوری
خاموش باش طبل مزن وقت حمله شد
در صف جنگ آی اگر مرد لشکری
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
بر تو حرام نیست که محبوب ساحری
میبند و میگشا که همین است جادوی
میبخش و میربا که همین است داوری
دریا بدیدهایم که در وی گهر بود
دریا درون گوهر کی کرد باوری
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال
افسانه گشت بابل و دستان سامری
همیان زر نهاده و معیوب میخرد
ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری
امروز میگزید ز بازار اسپ او
اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری
گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد
گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر
کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست
با پای ناشکسته از این پول نگذری
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است
فرمان ارجعی را منیوش سرسری